آسمان کوچک بچگی

ازمحبت طعم کالی مانده است،ازصفای دل سفالی مانده است،آنکه زیبا بود زجرش می دهند،آنکه زشتی کرد اجرش می دهند...

آسمان کوچک بچگی

ازمحبت طعم کالی مانده است،ازصفای دل سفالی مانده است،آنکه زیبا بود زجرش می دهند،آنکه زشتی کرد اجرش می دهند...

نی ...

  بگذر از نی من حکایت میکنم

از جدایی ها شکایت میکنم

نی کجا این نکته ها اموخته؟

نی کجا داند نیستان سوخته

بشنو از من بهترین راوی منم

راست خواهی هم نی و هم نی زنم

نشنو از نی،نی حصاری بیش نیست

بشنو از دل،دل حریم دلبریست

نی چو سوزد خارو خاکستر شود

دل چو سوزد خانه دلبر شود

**********************************************

روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید

 همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد

  مزد غـسـال مرا سیــــر شــــرابــــــش بدهید

  مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید

  بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ

  پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ

  جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد

  شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید

  روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد

  اندرون دل مــن یک قـلم تـاک زنـیـــــــد

  روی قــبـــرم بنویـسیــد وفــــادار برفـــت

  آن جگر سوخته خسته از این دار برفــــت

رمضان ...

رمضان

کوک کن ساعتِ خویش !

اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر

دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است

کوک کن ساعتِ خویش !

که مـؤذّن، شبِ پیـش

دسته گل داده به آب

و در آغوش سحر رفته به خواب

 کوک کن ساعتِ خویش !

شاطری نیست در این شهرِ بزرگ

که سحر برخیزد

شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین

دیر برمی خیزند

کوک کن ساعتِ خویش !

که سحرگاه کسی

بقچه در زیر بغل،

راهیِ حمّامی نیست

که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفه ی او برخیزی

 کوک کن ساعتِ خویش !

رفتگر مُرده و این کوچه دگر

خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است

کوک کن ساعتِ خویش !

ماکیان ها همه مستِ خوابند

شهر هم . . .

خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند

 کوک کن ساعتِ خویش !

که در این شهر، دگر مستی نیست

که تو وقتِ سحر، آنگاه که از میکده برمی گردد

از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی

 کوک کن ساعتِ خویش !

اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر

و در این شهر سحرخیزی نیست

و سـحر نـزدیک است .....

مهر مادر

حوالی ساعت بیست

روی نیمکتی خیس

از پارک های شهر

 مردی دردهایش را

با نظم

می کرد لیست

دل او ابر بهاری شده بود

با خودش بارها گفت :

کاش می شد که گریست

دست به روی ریشهایش

که گذاشت

او برای گریه هایش بی درنگ

سدی ساخت

کاش مرد

می دانست

"عقل و احساس

فارغ از جنسیت اند"

حوالی ساعت بیست

روی نیمکتی خیس از

پارک های شهر

مردی قلبش شد دچار ایست

مرد هیچ گاه

ندانست

حس های بی پدر

اندیشه های در به در

گاهی ،کمی

محتاج مهر مادریست....


ساقیا توبه شکستم...

ساقیا توبه شکستم، جرعه‌ای می ده به دستم

من ز می ننگی ندارم، می‌پرستم می‌پرستم

سو ختم از خوی خامان، بر شدم زین ناتمامان

ننگم است از ننگ نامان، توبه پیش بت شکستم

رفتم و توبه شکستم، وز همه عیبی برستم

با حریفان خوش نشستم، با رفیقان عهد بستم

من نه مرد ننگ و نامم، فارغ از انکار عامم

می فروشان را غلامم، چون کنم، چون می‌پرستم

دین و دل بر باد دادم، رخت جان بر در نهادم

از جهان بیرون فتادم، از خودی خود برستم

خرقه از تن برکشیدم، جام صافی در کشیدم

عقل را بر سر کشیدم، در صف رندان نشستم

خرقه را زنار کردم، خانه را خمار کردم

گوشه در باز کردم، زان میان مردانه جستم

ساقیا باده فزون کن، تا منت گویم که چون کن

خیزم از مسجد برون کن، کز می دوشینه مستم

گر چو عطارم که آبم می‌برد از دیده خوابم

بس که از باده خرابم، نیستم واقف که هستم

ای همنشین...

با دیدگان بسته، در تیرگی رهایم

ای همرهان کجایید؟ ای مردمان کجایم؟

پر کرد سینه‌ام را فریاد بی شکیبم

با من سخن بگویید ای خلق، با شمایم

شب را بدین سیاهی، کی دیده مرغ و ماهی

ای بغض بی‌گناهی بشکن به های هایم

سرگشته در بیابان، هر سو دوم شتابان

دیو است پیش رویم، غول است در قفایم

بر توده‌های نعش است پایی که می گذارم

بر چشمه‌های خون است چشمی که می‌گشایم

در ماتم عزیزان، چون ابر اشک‌ریزان

با برگ همزبانم، با باد هنموایم

آن همرهان کجایند؟ این رهزنان کیانند

تیغ است بر گلویم، حرفی‌ست با خدایم

سیلابه‌های درد است رمزی که می‌نویسم

خونابه‌های رنج است شعری که می‌سرایم

چون نای بینوا، آه، خاموش و خسته گویی

مسعود سعد سلمان، در تنگنای نایم

ای همنشین دیرین، باری بیا و بنشین

تا حال دل بگوید، آوای نارسایم

شب‌ها برای باران گویم حکایت خویش

با برگ‌ها بپیوند تا بشنوی صدایم

دیدم که زردرویی از من نمی پسندی

من چهره سرخ کردم با خون شعرهایم

روزی از این ستمگاه خورشیدوار بگذر

تا با تو همچو شبنم بر آسمان برآیم


زن و مرد

به نام خدایی که زن آفرید / حکیمانه امثال من آفرید
خدایی که اول تو را از لجن / و بعداً مرا از لجن آفرید !
برای من انواع گیسو و موی / برای تو قدری چمن آفرید !
مرا شکل طاووس کرد و تورا / شبیه بز و کرگدن آفرید !
به نام خدایی که اعجاز کرد / مرا مثل آهو ختن آفرید
تورا روز اول به همراه من / رها در بهشت عدن آفرید
ولی بعداً آمد و از روی لطف / مرا بی کس و بی وطن آفرید
خدایی که زیر سبیل شما / بلندگو به جای دهن آفرید !
وزیر و وکیل و رئیس ات نمود / مرا خانه داری خفن آفرید
برای تو یک عالمه کِیْسِ خوب / شراره ، پری ، نسترن آفرید
برای من اما فقط یک نفر / "براد پیت من" را" حَسَنْ" آفرید !
برایم لباس عروسی کشید / و عمری مرا در کفن آفرید
به نام خدایی که سهم تو را / مساوی تر از سهم من آفرید
................

به ‌نام خداوند مردآفرین / که بر حسن صنعش هزار آفرین
خدایی که از گِل مرا خلق کرد / چنین عاقل و بالغ و نازنین
خدایی که مردی چو من آفرید / و شد نام وی احسن‌الخالقین
پس از آفرینش به من هدیه داد / مکانی درون بهشت برین
خدایی که از بس مرا خوب ساخت / ندارم نیازی به لاک، همچنین
رژ و ریمل و خط چشم و کرم / تو زیبایی‌ام را طبیعی ببین
دماغ و فک و گونه‌ام کار اوست / نه کار پزشک و پروتز، همین !
نداده مرا عشوه و مکر و ناز / نداده دم مشک من اشک و فین!
مرا ساده و بی‌ریا آفرید / جدا از حسادت و بی‌خشم و کین
زنی از همین سادگی سود برد / به من گفت از آن سیب قرمز بچین
من ساده چیدم از آن تک‌ درخت / و دادم به او سیب چون انگبین
چو وارد نبودم به دوز و کلک / من افتادم از آسمان بر زمین

 

روزگار ...

شنیدستم که پیری به گرمابه در

چنین گفت از تشنگی با پسر

بیا منتی بر سر باب نه

پدر را یکی جرعه ای آب ده

هوا گرم و گرمابه گرم است و من

کنون از عطش سوزد جان و تن

به خدمت کمر بست در دم پسر

ز گرمابه آمد هراسان به در

یکی شربت سرد آماده کرد

در آن دانه های معطر فشرد

شتابان به گرمابه برگشت زود

پدر همچنان تشنه و خسته بود

بگفتا بیا جان بابا بنوش

اگر دیر کردم تو خود چشم پوش

پدر چون بنوشید آن جام سرد

سر خود بسوی خداوند کرد

که یا رب به فریاد من گوش کن

ز رحمت تو پاداش نیکوش ده ...

چو زین ماجرا سالها گذشت

پسر همچو بابای خود پیر گشت

به گرمابه ای رفت او با پسر

هوا گرم و گرمابه هم گرمتر

شد از شدت تشنگی در عذاب

طلب از پسر کرد یک جرعه آب

پسر جای آوردن آب سرد

پر از آب گرمابه یک جام کرد

بدست پدر داد آن آب گرم

نبودش از این کار خود هیچ شرم

بنوشید آن آب را چون پدر

بر آورد آهی بلند از جگر

بگفتا که من در جوانی خویش

به گرمابه رفتم با باب خویش

چو شد تشنه من شربتش داده ام

ولی نزد خود ، باز شرمنده ام

تو حالا نداری ز خود هیچ شرم

دهی جای شربت به من آب گرم

چو پاداش من بوده این ای جوان

چه پاداش باشد تو را در جهان

ندانم سزای تو زینکار چیست

 به غیر خدا کس خبر دار نیست ...


باهمین دست به دستان تو عادت کردم
این گناه است ولی جان تو عادت کردم
جابرای تن گنجشک زیاد است ولی
به درختان خیابان تو عادت کردم
گرچه گلدان من از خشک شدن می ترسد
به تب خالی لیوان تو عادت کردم
مانده ام آخر این شعر چه باشد افسوس
به ندانستن پایان تو عادت کردم
 
...................................................................................
مرکب گر شود ان هفت دریا
چو طوماری شود مهد ثریا
دواتی هم شود این بحر فانی
شود مخلوط ان دیگر به انی
قلم گردد همه اشجار هستی
به کف گیرد بشر هر یک بدستی
نگارش اورد هر که به طومار
سخن های خدا در فرش دوار
کلام حق نیابد رو به اتمام
ولیکن پر شود طومارها تام
رسد اخر به پایان هم مرکب
ولی ناگفته وافر ماند از رب
قلم ها عاری از جوهر بماند
نگارنده ز انشا وابماند
چون از حکمت خدا گوید کلامی
نیابد حرف او اخر تمامی
بیان رب همی دارد قوامی
تو گویی شد نگارش جمله نامی
چنین امری ز قدرت اقتدار است
نشان از شوکت دلدار و یار است

آورده اند که ....

خدایا شرح غم خواندن چه سخت است/ز داغ لاله پژمردن چه سخت است /نمی دانی که با دست بریده /ز پشت اسب افتادن چه سخت است /اگر تیری درون چشم باشد /نمی دانی زمین خوردن چه سخت است /نمی دانی که با چشمان خونین /جمال فاطمه دیدن چه سخت است /کنار علقمه با مشک خالی /ببین شرمنده دیدن چه سخت است.


از نخل برهنه سایه داری مطلب
از مردم این زمانه یاری مطلب
عزت به قناعت است و خاری به طمع
با عزت خود بساز و خاری مطلب

دوستی با مردم نادان سفالین کوزه است
بشکند گر نشکند باید بدور انداختش
دوستی با مردم دانا چو زرین کوزه است
نشکند گر بشکند نتوان به دورانداختش

خوبرویان جهان رحم ندارد دلشان
باید از جان گذرد انکه شود عاشقشان
روز اول که سرشتند زگل پیکرشان
سنگی اندر گلشان بود که ان شد دلشان


تو کز محنت دیگران بی غمی / نشاید که نامت نهند آدمی

تصور کنید که معلم کلاس هنوز نیامده و بچه ها ، مدام شلوغ می کنند و بر سر و کول هم می پرند ! و به یکباره معلم در کلاس را باز می کند ! و از اینجا داستان شروع می شود ... معلم چو ناگاه آمد کلاس / چو شهری خفته خاموش شد / سخن های ناگفته در مغز ها / به لب نارسیده فراموش شد / سکوت کلاس غم آلود را / صدای درشت معلم شکست / ز جا احمدک جست و بند دلش / بدین بی خبر بانگ ناگه گسست / بیا احمدک درس دیروز را / بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت ! / ولی احمدک چون درس ناخوانده بود / به جز آنچه دیروز بشنیده بود / به لکنت زبانش بیفتاد و گفت / بنی آدم اعضای یکدیگرند / وجودش به یکباره فریاد زد / که در آفرینش ز یک گوهرند / زبا ن دلش گفت بی اختیار / چو عضوی به درد آورد روزگار / دگر عضو ها را نماند قرار / تو کز ... تو کز ... تو کز ... / وای یادش نبود ! / جهان پیش چشمش سیه پوش شد / صدای درشت معلم ، بر اندام او لرزه راند / که ای احمدک ! کودن بیشعور ! / نخواندی چنین درس آسان بگوی / که چیست فرق تو با دیگران ! / به آهستگی گفت با قلب پاک / که آنان به دامان مادر خوشند ! / و من بی وجودش نهم سر به خاک / کنم با پدر پینه دوزی و کار / ببین ! ببین ! دست پر پینه ام شاهد است ! / معلم گفت با لحن گران .... / به من چه که مادر ز کف داده ای ! / به من چه که دستت پر از پینه است / رود یک نفر پیش ناظم که او / برای کتک یک فلک آورد / نمایم پر از پینه پاهای او / به چوبی که بحر کتک آورد / ... بالافصله چند نفر به دفتر مدرسه رفتند و یک چوب فلک آوردند و پاهای کوچک احمدک را به فلک بستند . معلم دست خود را بلند کرد و تا خواست ترکه را به پاهای احمدک بزند ، احمدک فریاد زد یادم آمد !!! یادم آمد !!! کمی صبر کن / تحمل تحمل را دمی است / تو کز محنت دیگران بی غمی / نشاید که نامت نهند آدمی .... !

اسم من چیست؟خدایا چه کنم یادم نیست...

من مهیاشده ام تاچه کنم؟یادم نیست.من که همسایه نزدیک شقایق بودم.پاشدم آمدم اینجا چه کنم یادم نیست.من چرا از تو بریدم؟که به توبرگردم؟وبناشدکه دلم را چه کنم یادم نیست.من نشانی دل دربه درم را ای دوست از تو پرسیده ام اما چه کنم یادم نیست.این نوشته غزل کیست که من میخوانم؟اسم او چیست؟خدایا چه کنم؟ یادم نیست

بهترین لحظات زندگی از نگاه چارلی چاپلین

عاشق شدن
آنقدر بخندی که دلت درد بگیره
بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی هزار تا نامه داری
برای مسافرت به یک جای خوشگل بری
به آهنگ مورد علاقت از رادیو گوش بدی
به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی
از حموم که اومدی بیرون ببینی حوله ات گرمه
آخرین امتحانت رو پاس کنی
کسی که معمولا زیاد نمیبینیش ولی دلت میخواد ببینیش بهت تلفن کنه
توی شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده نمیکردی پول پیدا کنی
برای خودت تو آینه شکلک در بیاری و بهش بخندی
تلفن نیمه شب داشته باشی که ساعتها هم طول بکشه
بدون دلیل بخندی
بطور تصادفی بشنوی که یک نفر داره از شما تعریف میکنه
از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه هم میتونی بخوابی
آهنگی رو گوش کنی که شخص خاصی رو به یاد شما میاره
عضو یک تیم باشی
از بالای تپه به غروب خورشید نگاه کنی
دوستای جدید پیدا کنی
لحظات خوبی رو با دوستانت سپری کنی
کسانی رو که دوستشون داری رو خوشحال ببینی
یه دوست قدیمی رو دوباره ببینی و ببینی که فرقی نکرده
عصر که شد کنار ساحل قدم بزنی
یکی رو داشته باشی که بدونی دوستت داره
یادت بیاد که دوستای احمقت چه کارهای احمقانه ای کردند و بخندی و بخندی و ... باز هم بخندی
اینها بهترین لحظه‌های زندگی هستند
قدرشون رو بدونیم
زندگی یک مشکل نیست که باید حلش کرد بلکه یک هدیه است که باید ازش لذت برد


یک نظریه از عبید زاکانی ....

خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما ایرانی ها اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»

گفت:
«می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.» خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود ما بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!


این کمالاتت دلم را بس ربود

این کمالاتت دلم را بس ربود
زین ربم اندر ثنا آرم سجود

تو خدایی و خدایی پیشه ات
ذره ای پستی مباد اندیشه ات

صاحب جاه و جلالی و مقام
تو کمالی و نباشی ذره خام

خالق آن جنت و این برزخی
مالک عرش و زمین و دوزخی

طالب حقی نیاری دم جفا
ذات پاکی با صفایی با وفا

برتری از هر کلام و دید و سمع
هر چه حسن اندر تو باشد گرد و جمع

فارغی از هر چه بند و قید و رخت
منعمی یا رب در این دنیای سخت

می دهی حق را همان باشد سزا
تو خدایی مالک روز جزا

عفو کن ما را نما جنت عطا
غافلیم زانکه شدیم غرق خطا


تقدیم به همه کودکان دیروز.......

پا به پای کودکی هایم بیا 
 کفش هایت را به پا کن تا به تا
قاه قاه خنده ات را ساز کن 
باز هم با خنده ات اعجاز کن
پا بکوب و لج کن و راضی نشو 
با کسی جز عشق همبازی نشو
بچه های کوچه را هم کن خبر 
عاقلی را یک شب از یادت ببر
خاله بازی کن به رسم کودکی

با همان چادر نماز پولکی
طعم چای و قوری گلدارمان

لحظه های ناب بی تکرارمان
 مادری از جنس باران داشتیم
 در کنارش خواب آسان داشتیم
 یا پدر اسطوره دنیای ما
 قهرمان باور زیبای ما
 قصه های هر شب مادربزرگ
 ماجرای بزبز قندی و گرگ
   غصه هرگز فرصت جولان نداشت
 خنده های کودکی پایان نداشت
هر کسی رنگ خودش بی شیله بود 
ثروت هر بچه قدری تیله بود
ای شریک نان و گردو و پنیر !

همکلاسی ! باز دستم را بگیر
 مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست
 آن دل نازت برایم تنگ نیست ؟
 حال ما را از کسی پرسیده ای؟
 مثل ما بال و پرت را چیده ای ؟
 حسرت پرواز داری در قفس؟
 می کشی مشکل در این دنیا نفس؟
 سادگی هایت برایت تنگ نیست ؟
 رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست ؟
رنگ دنیایت هنوزم آبی است ؟ 
 آسمان باورت مهتابی است ؟
 هرکجایی شعر باران را بخوان
 ساده باش و باز هم کودک بمان
 باز باران با ترانه ، گریه کن !
 کودکی تو ، کودکانه گریه کن!
 ای رفیق روز های گرم و سرد
 سادگی هایم به سویم باز گرد


محوتماشا

گفته بودی که: «چرا محو تماشای منی؟

و آنچنان مات که یک دم مژه برهم نزنی»

مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود

ناز چشم تو، به قدر مژه برهم زدنی!


شکر خدا که امروز –اصلاً- این جوری نیست!!!

این چکامه را سید اشرف الدین گیلانی (نسیم شمال)، یکصد سال پیش،در وصف روحیات مردم ایران سروده است ...

ما ملت ایران همه باهوش و زرنگیم

افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم

ما باک نداریم ز دشنام و ملامت

ما میل نداریم به آثار و علامت

گر باده نباشد سر وافور سلامت

از نام گذشتیم همه مایل ننگیم

افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم

 

گاه از غم مشروطه به صد رنج و ملالیم

لاغر ز فراق وکلا همچو هلالیم

شب فکر شرابیمسحر طالب بنگیم

افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم

 

یک روز به میخانه و یک روز به مسجد

هم طالب خرما و همی طالب سنجد

هم عاشق زیتون وهمی عاشق کنجد

با علم و ترقی همه چون شیشه و سنگیم

افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم

 

اسباب ترقی همه گردید مهیا

پرواز نمودند جوانان به ثریا

گردید روان کشتی علم از تک دریا

ما غرق به دریای جهالت چونهنگیم

افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم

 

یا رب ز چه گردید چنین حال مسلمان

بهر چه گذشتند زاسلام و ز ایمان!

خوبان همه تصدیق نمودند به قرآن

ما بوالهوسان تابع قانون فرنگیم

افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم

 

مردم همه گویا شده مال و خموشیم

چون قاطر سرکش لگدانداز چموشیم

تا گربه پدیدار شودما همه موشیم

باطن همه چون موش به ظاهرچو پلنگیم

افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم

 از زهد تقدس زده صد طعنه به سامان

داریم جمیعا هوس حوری و غلمان

نه گبر نه ترسا ، نه یهود و نه مسلمان

نه رومی رومیم و نه هم زنگی زنگیم

افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم  

عشق دستمال کاغذی

یکی از عشق های عصر جدید

که فراگیر و مسری است و شدید

عشق ناغافل است و یکباره

که کند چُرت شخص را پاره

در عزا، یا که جشن و مهمانی

یا که در پرسه ای خیابانی

ناگهان دختری بدون خشاب

می کند تیر عشق را پرتاب

غالباً تیر عشق آن دختر

می خورد سیخ، توی قلب پسر

طبق معمول، تا رسد اورژانس

کله پا گشته طفلک بد شانس

گر که باشد نشانه گیری خوب

پسرک می شود ولو در جوب

می کند عشق در دلش ریشه

نطفه ی عیش، منعقد میشه

دخترک، می کند همان اول

با جوانک، شماره رد و بدل

نم نم و ریزه ریزه و کم کم

می شود ارتباطشان محکم

روز و شب، باهمند و پیچیده

دو قلوی به هم نچسبیده!

می شود عشق این دو یار ایاغ

نم نمک گرم و پر حرارت و داغ

مدتی بعد از آن، بدون دلیل

عشقشان می شود به یخ تبدیل

هیچ از این پشت پا  به عشق زدن

ککشان هم نمی گزد ابداً

چون که دارند «یار با احساس»

دو، سه تا توی قلبشان، زاپاس!

حیف از این عشق های ناب و لطیف

که علی رغم رنگ و روی ظریف

به دهان نارسیده، منقضی اند

عینهو دستمال کاغذی، کاغذی اند!

کاج

 

در کنار خطوط سیم پیام/ خارج از ده دو کاج روئیدند

سالیان دراز رهگذران/ آن دو را چون دو دوست می دیدند

یکی از روز های سرد پاییزی/ زیر رگبار و تازیانه ی باد

یکی از کاج ها به خود لرزید/ خم شدو روی دیگری افتاد

گفت ای آشنا ببخش مرا/ خوب درحال من تامل کن

ریشه هایم زخاک بیرون است/ چند روزی مرا تحمل کن

کاج همسایه گفت با تندی/ مردم آزار از تو بیزارم

دور شو دست از سرم بردار/ من کجا طاقت تو را دارم

بینوا را سپس تکانی داد/ یار بی رحم و بی مروت او

سیمها پاره گشت و کاج افتاد/ بر زمین نقش بست قامت او

مرکز ارتباط دید آن روز/ انتقال پیام ممکن نیست

گشت عازم گروه پی جویی/ تا ببیند که عیب کار از چیست

سیمبانان پس از مرمت سیم/ راه تکرار بر خطر بستند

یعنی آن کاج سنگدل را/ نیز با تبر تکه تکه بشکستند


و حال نسخه جدید این شعر زیبا دو کاج از همان شاعر دوکاج

 

در کنار خطوط سیم پیام/ خارج از ده دو کاج روئیدند

سالیان دراز رهگذران/ آن دو را چون دو دوست می‌دیدند

روزی از روزهای پائیزی/ زیر رگبار و تازیانه ی باد

یکی از کاج ها به خود لرزید/ خم شد و روی دیگری افتاد

گفت ای آشنا ببخش مرا/ خوب در حال من تأمل کن

ریشه‌هایم ز خاک بیرون است/ چند روزی مرا تحمل کن

کاج همسایه گفت با نرمی/ دوستی را نمی برم از یاد

شاید این اتفاق هم روزی/ ناگهان از برای من افتاد

مهربانی بگوش باد رسید/ باد آرام شد، ملایم شد

کاج آسیب دیده ی ما هم/ کم کمک پا گرفت و سالم شد

میوه ی کاج ها فرو می ریخت/ دانه ها ریشه می زدند آسان

ابر باران رساند و چندی بعد/ ده ما نام یافت کاجستان

 


بیا تا برآریم دستی ز دل

بیا تا برآریم دستی ز دل

که نتوان برآورد  فردا ز گل

همه طاعت آرند و مسکین نیاز

بیا تا به درگاه مسکین‌نواز

چو شاخ برهنه برآریم دست

که بی‌برگی ازین بیش نتوان نشست

کریما به رزق تو پرورده ایم

به انعام و لطف تو خو کرده‌ایم

گدا چون کرم بیند و لطف و ناز

نگردد  ز  دنبال بخشنده باز

چو ما را به دنبال کردی عزیز

بعقبی همین چشم داریم نیز

عزیزی و خواری تو بخشی و بس

عزیز تو خواری نبیند زکس

خدایا به عزت، که خوارم مکن

به ذلّ گنه شرمسارم مکن

به لطفم بخوان و مران از درم

ندارد به جز آستانت سرم

تو دانی که مسکین و بیچاره‌ایم

فرو مانده‌ی نفس امّاره‌ایم

نمی‌تازد این نفس سرکش چنان

که عقلش تواند گرفتن عنان


نهاد بشر

گفت دانایی که گرگی خیره سر

هست پنهان در نهاد این بشر

هرکه با گرگش مدارا می کند

خلق و خوی گرگ پیدا می کند

هرکه گرگش را در اندازد به خاک

رفته رفته می شود انسانِ پاک

زور و بازو چاره ی این گرگ نیست

صاحب اندیشه داند چاره چیست

در جوانی جان گرگت را بگیر

وای اگر این گرگ گردد با تو پیر


دکتر علی شریعتی

من رقص دختران هندی را بیشتر از نماز پدر و مادرم دوست دارم. چون آنها از روی عشق و علاقه می رقصند ولی پدر و مادرم از روی عادت نماز می خوانند .

به سه چیز تکیه نکن، غرور، دروغ و عشق. آدم با غرور می تازد، با دروغ می بازد و با عشق می میرد.  

 زن عشق می کارد و کینه درو می کند... دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر...   می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی ....برای ازدواجش ــ در هر سنی ـ اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج کنی ...   در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ...  او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ...  او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی...او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ....   او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ...   او مادر می شود و همه جا می پرسند   نام   پدر .....

   اگر تنهاترین تنها شوم باز خدا هست او جانشین همه نداشتنهاست

   عاقلانه ازدواج کن تا عاشقانه زندگی کنی .

   اگر مثل گاو گنده باشی،میدوشنت، اگر مثل خر قوی باشی،بارت می کنند، اگر مثل اسب دونده باشی،سوارت می شوند.... فقط از فهمیدن تو می ترسند.

   آن روز که همه به دنبال چشم زیبا هستند، تو به دنبال نگاه زیبا باش

  هر لحظه حرفی در ما زاده می‏شود.

هر لحظه دردی سر بر می‏دارد

و هر لحظه نیازی از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش می‏کند

این ها بر سینه می‏ریزند و راه فراری نمی‏یابند

مگر این قفس کوچک استخوانی گنجایش‏اش چه اندازه است؟

کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ،آن هم به سه دلیل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم - که از همه تهوع آور بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت. !... چند سالی گذشت یک روز که با همسرم ازخیابان می گذشتیم ،آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه خودم زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم

 هر کس آنچنان می میرد که زندگی می کند.


گیرم پدر تو بوده فاضل از فضل پدر تو را چه حاصل

روزی پدری پر از فضائل

رفت از بر خاندان جاهل

از مدرسه کودکش می آمد

برخورد به لاتی از رذائل

گفتش که پس از پدر تو باشی

بر مرتبه اش ز خلق نائل

بردش پس آنچه هست روشن

کردش ز جهان و خلق غافل

آمد پسرک به مادرش گفت

امروز منم مراد کامل

خندید به طفل و گفت مادر

باید که کنی ز بر رسائل

هم بعد بلوغ با نمازت

همواره بکوش در نوافل

هم آنچه پدر شناخت بشناس

حل کن تو جدید در مسائل

از کبر و غرور طفل گفتا

هستند به من که خلق قائل

آنروز گذشت و روزگاری

گشت آن پسرک بزرگ و عاقل

با نام پدر همیشه می رفت

در مجلس شاه و بزم و محفل

روزی ز قضای روزگاران

افتاد میان خلق مشکل

آمد به میان و حکم فرمود

بی منطق و مدرک و دلائل

در بهت فتاده بود خلقی

ناگاه زبان گشود فاعل

گفتا که مرا اگر شناسی

گفتم به میان آن جداول

گیرم پدر تو بوده فاضل

از فضل پدر تو را چه حاصل


توکلت علی الحیدر

تمام آیه قرآن همین است

به قرآن حرف یزدان این چنین است

به کوری دو چشم اهل سنت

فقط حید امیرالمومنین است

شنیدم از لب ساغر

شنیدم از سر منبر

که گفتند بهر سر مستی

 توکلت علی الحیدر

بگو الله اکبر جونم قربون حیدر

عبادت بی ولایت حقه بازیست

اساس مسجدش بت خانه سازیس

چرا سنی نمیخواهد بداند

وضوی بی ولایت آب بازیست

اگر گردد جدا این سر

از این جسم و از این پیکر

بگویم مرد و مردانه

 توکلت علی الحیدر

بگو الله اکبر جونم قربون حیدر

در دنیا زدم دنیا علی بود

به عقبا سر زدم عقبا علی بود

به مسجد رفتم از بهر عبادت

بنا و بانی و بنا علی بود

بنازم باغبان و باغ گل را

بنازم مصطفی ختم رسل را

بنازم بو تراب و بو الحسن را

علی مرتضای بت شکن را

علی چون مجتبی فرزند دارد

چون زینب دختری دلبند دارد

علی یک باغ گل از یاس دارد

علی بعد از حسین عباس دارد