آسمان کوچک بچگی

ازمحبت طعم کالی مانده است،ازصفای دل سفالی مانده است،آنکه زیبا بود زجرش می دهند،آنکه زشتی کرد اجرش می دهند...

آسمان کوچک بچگی

ازمحبت طعم کالی مانده است،ازصفای دل سفالی مانده است،آنکه زیبا بود زجرش می دهند،آنکه زشتی کرد اجرش می دهند...

روزگار ...

شنیدستم که پیری به گرمابه در

چنین گفت از تشنگی با پسر

بیا منتی بر سر باب نه

پدر را یکی جرعه ای آب ده

هوا گرم و گرمابه گرم است و من

کنون از عطش سوزد جان و تن

به خدمت کمر بست در دم پسر

ز گرمابه آمد هراسان به در

یکی شربت سرد آماده کرد

در آن دانه های معطر فشرد

شتابان به گرمابه برگشت زود

پدر همچنان تشنه و خسته بود

بگفتا بیا جان بابا بنوش

اگر دیر کردم تو خود چشم پوش

پدر چون بنوشید آن جام سرد

سر خود بسوی خداوند کرد

که یا رب به فریاد من گوش کن

ز رحمت تو پاداش نیکوش ده ...

چو زین ماجرا سالها گذشت

پسر همچو بابای خود پیر گشت

به گرمابه ای رفت او با پسر

هوا گرم و گرمابه هم گرمتر

شد از شدت تشنگی در عذاب

طلب از پسر کرد یک جرعه آب

پسر جای آوردن آب سرد

پر از آب گرمابه یک جام کرد

بدست پدر داد آن آب گرم

نبودش از این کار خود هیچ شرم

بنوشید آن آب را چون پدر

بر آورد آهی بلند از جگر

بگفتا که من در جوانی خویش

به گرمابه رفتم با باب خویش

چو شد تشنه من شربتش داده ام

ولی نزد خود ، باز شرمنده ام

تو حالا نداری ز خود هیچ شرم

دهی جای شربت به من آب گرم

چو پاداش من بوده این ای جوان

چه پاداش باشد تو را در جهان

ندانم سزای تو زینکار چیست

 به غیر خدا کس خبر دار نیست ...


باهمین دست به دستان تو عادت کردم
این گناه است ولی جان تو عادت کردم
جابرای تن گنجشک زیاد است ولی
به درختان خیابان تو عادت کردم
گرچه گلدان من از خشک شدن می ترسد
به تب خالی لیوان تو عادت کردم
مانده ام آخر این شعر چه باشد افسوس
به ندانستن پایان تو عادت کردم
 
...................................................................................
مرکب گر شود ان هفت دریا
چو طوماری شود مهد ثریا
دواتی هم شود این بحر فانی
شود مخلوط ان دیگر به انی
قلم گردد همه اشجار هستی
به کف گیرد بشر هر یک بدستی
نگارش اورد هر که به طومار
سخن های خدا در فرش دوار
کلام حق نیابد رو به اتمام
ولیکن پر شود طومارها تام
رسد اخر به پایان هم مرکب
ولی ناگفته وافر ماند از رب
قلم ها عاری از جوهر بماند
نگارنده ز انشا وابماند
چون از حکمت خدا گوید کلامی
نیابد حرف او اخر تمامی
بیان رب همی دارد قوامی
تو گویی شد نگارش جمله نامی
چنین امری ز قدرت اقتدار است
نشان از شوکت دلدار و یار است

آورده اند که ....

خدایا شرح غم خواندن چه سخت است/ز داغ لاله پژمردن چه سخت است /نمی دانی که با دست بریده /ز پشت اسب افتادن چه سخت است /اگر تیری درون چشم باشد /نمی دانی زمین خوردن چه سخت است /نمی دانی که با چشمان خونین /جمال فاطمه دیدن چه سخت است /کنار علقمه با مشک خالی /ببین شرمنده دیدن چه سخت است.


از نخل برهنه سایه داری مطلب
از مردم این زمانه یاری مطلب
عزت به قناعت است و خاری به طمع
با عزت خود بساز و خاری مطلب

دوستی با مردم نادان سفالین کوزه است
بشکند گر نشکند باید بدور انداختش
دوستی با مردم دانا چو زرین کوزه است
نشکند گر بشکند نتوان به دورانداختش

خوبرویان جهان رحم ندارد دلشان
باید از جان گذرد انکه شود عاشقشان
روز اول که سرشتند زگل پیکرشان
سنگی اندر گلشان بود که ان شد دلشان


تو کز محنت دیگران بی غمی / نشاید که نامت نهند آدمی

تصور کنید که معلم کلاس هنوز نیامده و بچه ها ، مدام شلوغ می کنند و بر سر و کول هم می پرند ! و به یکباره معلم در کلاس را باز می کند ! و از اینجا داستان شروع می شود ... معلم چو ناگاه آمد کلاس / چو شهری خفته خاموش شد / سخن های ناگفته در مغز ها / به لب نارسیده فراموش شد / سکوت کلاس غم آلود را / صدای درشت معلم شکست / ز جا احمدک جست و بند دلش / بدین بی خبر بانگ ناگه گسست / بیا احمدک درس دیروز را / بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت ! / ولی احمدک چون درس ناخوانده بود / به جز آنچه دیروز بشنیده بود / به لکنت زبانش بیفتاد و گفت / بنی آدم اعضای یکدیگرند / وجودش به یکباره فریاد زد / که در آفرینش ز یک گوهرند / زبا ن دلش گفت بی اختیار / چو عضوی به درد آورد روزگار / دگر عضو ها را نماند قرار / تو کز ... تو کز ... تو کز ... / وای یادش نبود ! / جهان پیش چشمش سیه پوش شد / صدای درشت معلم ، بر اندام او لرزه راند / که ای احمدک ! کودن بیشعور ! / نخواندی چنین درس آسان بگوی / که چیست فرق تو با دیگران ! / به آهستگی گفت با قلب پاک / که آنان به دامان مادر خوشند ! / و من بی وجودش نهم سر به خاک / کنم با پدر پینه دوزی و کار / ببین ! ببین ! دست پر پینه ام شاهد است ! / معلم گفت با لحن گران .... / به من چه که مادر ز کف داده ای ! / به من چه که دستت پر از پینه است / رود یک نفر پیش ناظم که او / برای کتک یک فلک آورد / نمایم پر از پینه پاهای او / به چوبی که بحر کتک آورد / ... بالافصله چند نفر به دفتر مدرسه رفتند و یک چوب فلک آوردند و پاهای کوچک احمدک را به فلک بستند . معلم دست خود را بلند کرد و تا خواست ترکه را به پاهای احمدک بزند ، احمدک فریاد زد یادم آمد !!! یادم آمد !!! کمی صبر کن / تحمل تحمل را دمی است / تو کز محنت دیگران بی غمی / نشاید که نامت نهند آدمی .... !

اسم من چیست؟خدایا چه کنم یادم نیست...

من مهیاشده ام تاچه کنم؟یادم نیست.من که همسایه نزدیک شقایق بودم.پاشدم آمدم اینجا چه کنم یادم نیست.من چرا از تو بریدم؟که به توبرگردم؟وبناشدکه دلم را چه کنم یادم نیست.من نشانی دل دربه درم را ای دوست از تو پرسیده ام اما چه کنم یادم نیست.این نوشته غزل کیست که من میخوانم؟اسم او چیست؟خدایا چه کنم؟ یادم نیست

بهترین لحظات زندگی از نگاه چارلی چاپلین

عاشق شدن
آنقدر بخندی که دلت درد بگیره
بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی هزار تا نامه داری
برای مسافرت به یک جای خوشگل بری
به آهنگ مورد علاقت از رادیو گوش بدی
به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی
از حموم که اومدی بیرون ببینی حوله ات گرمه
آخرین امتحانت رو پاس کنی
کسی که معمولا زیاد نمیبینیش ولی دلت میخواد ببینیش بهت تلفن کنه
توی شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده نمیکردی پول پیدا کنی
برای خودت تو آینه شکلک در بیاری و بهش بخندی
تلفن نیمه شب داشته باشی که ساعتها هم طول بکشه
بدون دلیل بخندی
بطور تصادفی بشنوی که یک نفر داره از شما تعریف میکنه
از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه هم میتونی بخوابی
آهنگی رو گوش کنی که شخص خاصی رو به یاد شما میاره
عضو یک تیم باشی
از بالای تپه به غروب خورشید نگاه کنی
دوستای جدید پیدا کنی
لحظات خوبی رو با دوستانت سپری کنی
کسانی رو که دوستشون داری رو خوشحال ببینی
یه دوست قدیمی رو دوباره ببینی و ببینی که فرقی نکرده
عصر که شد کنار ساحل قدم بزنی
یکی رو داشته باشی که بدونی دوستت داره
یادت بیاد که دوستای احمقت چه کارهای احمقانه ای کردند و بخندی و بخندی و ... باز هم بخندی
اینها بهترین لحظه‌های زندگی هستند
قدرشون رو بدونیم
زندگی یک مشکل نیست که باید حلش کرد بلکه یک هدیه است که باید ازش لذت برد


یک نظریه از عبید زاکانی ....

خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما ایرانی ها اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»

گفت:
«می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.» خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود ما بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!


این کمالاتت دلم را بس ربود

این کمالاتت دلم را بس ربود
زین ربم اندر ثنا آرم سجود

تو خدایی و خدایی پیشه ات
ذره ای پستی مباد اندیشه ات

صاحب جاه و جلالی و مقام
تو کمالی و نباشی ذره خام

خالق آن جنت و این برزخی
مالک عرش و زمین و دوزخی

طالب حقی نیاری دم جفا
ذات پاکی با صفایی با وفا

برتری از هر کلام و دید و سمع
هر چه حسن اندر تو باشد گرد و جمع

فارغی از هر چه بند و قید و رخت
منعمی یا رب در این دنیای سخت

می دهی حق را همان باشد سزا
تو خدایی مالک روز جزا

عفو کن ما را نما جنت عطا
غافلیم زانکه شدیم غرق خطا