آسمان کوچک بچگی

ازمحبت طعم کالی مانده است،ازصفای دل سفالی مانده است،آنکه زیبا بود زجرش می دهند،آنکه زشتی کرد اجرش می دهند...

آسمان کوچک بچگی

ازمحبت طعم کالی مانده است،ازصفای دل سفالی مانده است،آنکه زیبا بود زجرش می دهند،آنکه زشتی کرد اجرش می دهند...

حرام است؟؟؟!!!!

ما می بینیم که پیغمبر اسلام در ۲۳ سال رسالتش ،

اسلام و تمام احکام و عقایدش را در همان سال اول مطرح نکرد ؛

به تدریج مطرح کرد : اول مسئله توحید را طرح کرد

و تا ۳ سال هیچ کلمه دیگری بر آن اضافه ننمود :

(( قولوا لا اله الا الله تفلحوا ))

خوب ، نماز چیست ؟ هنوز نمی خوانند !

روزه چیست ؟ هیچ !

حج ؟ اصلا ندارد !

زکات ؟ اصلا !

قید و بندی ، حدودی ، عملی ؟ اصلا

یک چیز فقط فکری است همین است که بتها را

در ذهنشان و اعتقادشان نفی کنیم و به خدا معتقدشان کنیم.

بنابر این کسانی که در ۳ سال اول مسلمان شدند

و به توحید معتقد شدند و مردند ،احتمالا « شرابخوار » بودند ،

« نماز نخوان » ، « روزه نگیر »‌ ، « حج نکن » ، و …. بودند

بعد از اینها در سال هفتم ، هشتم حجاب مطرح می شود ؛

یعنی بعد از هجده ، نوزده ،بیست سال کار روی مردم حجاب را مطرح می کند.

همچنین مسأله شراب مطرح می شود. شراب را چگونه طرح می کند ؟

از همان مکه نمی گوید که

« آهای مردم ، آهای ملت ، آهای عرب ها ،

تا به توحید معتقد می شوید ، باید دیگر تمام کارهایتان راست و ریست باشد »

! نه ! کی ؟ در سال های آخر بعثتش مسأله شراب را مطرح می کند .

محمد (ص) گفت :

((فیهما اثم کبیر و منافع للناس و اثمهما اکبر من نفعهما))

یعنی گناه دارد و نیز برایتان منفعتی دارد ؛

اینطور نیست که من آدم متعصبی باشم ،

ارزشش را ندانم و نفهمم ؛ نخیر ، قبول هم دارم ، درست ! اما زیانش بیشتر است .

شنونده در برابر چه کسی قرار می گیرد ؟ یک آدم روشنفکر که شعور دارد ،

تعصب ندارد و شراب را ، به صورت تابویی ،جنی ،

غولی نجس ، و متا فیزیکی و غیبی تلقی نمی کند ؛

اما به خاطر اینکه زیان های اجتماعی و انسانی زیاد دارد ،

در عین حال که منافعش را هم قبول دارد و می شناسد ، نفی اش می کند .

آدم حرف او را گوش می دهد ؛

اما هیچکس حرف آن ملایی را که می گوید ، « موسیقی حرام است » ،

ولی اصلا نه در عمرش موسیقی شنیده

و نه اگر بشنود می فهمد ، گوش نمی دهد !

ای کسی که می گویی « غنا» حرام است ،

اصلا تو می فهمی « غنا » چیست ؟

اصلا تو این را که این موزیک حماسی است

یا ملی است یا علمی است ، تشخیص می دهی ؟!

موسیقی هزار شعبه دارد ، تاریخ دارد ، نقش های گوناگون دارد ،

بنابراین وقتی که تو فتوا می دهی « حرام است » ، هیچکس گوش نمی کند ؛

برای اینکه تو نمی فهمی که چیست !


کل دنیا سراب است بخند

آدمک آخر دنیاست بخند

آدمک مرگ همین جاست بخند

دست خطی که تو را عاشق کرد

شوخی کاغذی ماست بخند

آدمک خر نشوی گریه کنی!

کل دنیا سراب است بخند

آن خدایی که بزرگش خواندی

به خدا مثل تو تنهاست بخند...


ماه رمضونهُ من کجام تو کجائی ؟!

یکی را گرفتی ، یکی را شکستی

نفهمید رازش که پرسید : مستی ؟!

که روزه نبرد است تو آنکه گرفتی

و روزه سکوت ست همان که شکستی

چه زیباست فریاد ، که از حلق چون توست

چه فریاد زیباست! چه خوش ناز شصتی

ندیدن حرام است و دیدن مرام است

چرا کور یا کر بمانم به هستی ؟!

و تا کی نگویم که گرگ و شبان را

به یک سفره دیدم و در اوج پستی

و تا کی نگویم که خود پیر معبد

مرا سوق می داد به کافر پرستی

چه زیباست فریاد که از حلق چون توست

چه زیباست عهدی که با خویش بستی

کنون وقت افطار سر چوبه دار

مرا میهمان کن به این چیره دستی

به این چیره دستی در آزادی از خویش

به این چیره دستی که از خویش رستی

تو راز نهانی ، تو راز رهایی

تو راز جهانی تو راز الستی

گوارای جسمت که بر دار عشق است

گوارای روحت که از دام جستی

سر سفره فکر ، که خون جگر بود

چه ممنونم از تو که با ما نشستی

به یاد قیصر امین پور

پیش از اینها فکر می کردم خدا

خانه ای دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس و خشتی از طلا

پایه ها ی برجش از عاج و بلور

برسر تختی نشسته با غرور

ماه، برق کوچکی از تاج او

هر ستاره، پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او، آسمان

نقش روی دامن او، کهکشان

رعد و برق شب، طنین خنده اش

سیل و توفان، نعره توفنده اش

دکمه پیراهن او، آفتاب

برق تیغ و خنجر او، ماهتاب

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

از خدا، در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان، دور از زمین

بود، اما در میان ما نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت

مهربانی هیج معنایی نداشت

هرچه می پرسیدم، از خود، از خدا

از زمین، از آسمان، از ابرها

زود می گفتند: این کار خداست

پرس و جو از کار او کاری خطاست

هر چه می پرسی، جوابش آتش است

آب اگر خوردی، عذابش آتش است

تا ببندی چشم، کورت می کند

تا شدی نزدیک، دورت می کند

کج گشودی دست، سنگت می کند

کج نهادی پای، لنگت می کند

با همین قصه، دلم مشغول بود

خوابهایم، خواب دیو و غول بود

خواب می دیدم که غرق آتشم

در دهان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین

برسرم باران گُرزِ آتشین

محو می شد نعره هایم، بی صدا

در طنین خنده خشم خدا...

نیت من، در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم، همه از ترس بود

مثل از برکردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ، مثل خنده ای بی حوصله

سخت، مثل حلّ صدها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر

راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه، در یک روستا

خانه ای دیدیم، خوب و آشنا

زود پرسیدم: پدر اینجا کجاست ؟

گفت: اینجا خانة خوب خداست !

گفت: اینجا می شود یک لحظه ماند

گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

باوضویی، دست و رویی تازه کرد

با دل خود، گفتگویی تازه کرد

گفتمش: پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست ؟ اینجا، در زمین ؟

گفت: آری، خانه او بی ریاست

فرشهایش از گلیم و بوی یاس

مهربان و ساده و بی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی

نام او نور و نشانش روشنی

قهر او از آشتی، شیرین تر است

مثل قهر مهربانِِ مادر است

دوستی را دوست، معنی می دهد

قهر هم با دوست، معنی می دهد

هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست

قهری او هم نشان دوستی است ...

تازه فهمیدم خدایم، این خداست

این خدای مهربان و آشناست

دوستی، از من به من نزدیکتر

از رگ گردن به من نزدیکتر

آن خدای پیش از این را باد برد

نام او را هم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود

چون حبابی، نقش روی آب بود

می توانم بعد از این، با این خدا

دوست باشم، دوست ، پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد

سفره دل را برایش باز کرد

می توان در باره گل حرف زد

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت

با دو قطره، صدهزاران راز گفت

می توان با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند

با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علف ها حرف زد

بازبانی بی الفبا حرف زد

می توان در باره هر چیز گفت

می توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا


چیست این باران که دلخواه من است ؟

چیست این باران که دلخواه من است ؟

زیر چتر او روانم روشن است .

چشم دل وا می کنم

قصه یک قطره باران را تماشا می کنم :

در فضا،

همچو من در چاه تنهائی رها،

می زند در موج حیرت دست و پا،

خود نمی داند که می افتد کجا !

در زمین،

همزبانانی ظریف و نازنین،

می دهند از مهربانی جا به هم،

تا بپیوندند چون دریا به هم !

قطره ها چشم انتظاران هم اند،

چون به هم پیوست جان ها، بی غم اند .

هر حبابی، دیدهای در جستجوست،

چون رسد هر قطره، گوید: - « دوست! دوست ... !»

می کنند از عشق هم قالب تهی

ای خوشا با مهر ورزان همرهی !

با تب تنهائی جانکاه خویش،

زیر باران می سپارم راه خویش.

سیل غم در سینه غوغا می کند،

قطره دل میل دریا می کند،

قطره تنها کجا، دریا کجا،

دور ماندم از رفیقان تا کجا!

همدلی کو ؟ تا شوم همراه او،

سر نهم هر جاکه خاطرخواه او !

شاید از این تیرگی ها بگذریم .

ره به سوی روشنائی ها بریم .

می روم، شاید کسی پیدا شود،

بی تو، کی این قطره دل، دریا شود؟


درد و دل من و خدا

خدایا کفر نمی‌گویم،

پریشانم،

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است


هر کس آنچنان می میرد که زندگی می کند


نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد

نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم

چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم

که از خاک گلویم سوتکی سازد

گلویم سوتکی باشد

به دست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یک ریز و پی در پی

دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد

بدین سان بشکند در من

سکوت مرگبارم را ...