آسمان کوچک بچگی

ازمحبت طعم کالی مانده است،ازصفای دل سفالی مانده است،آنکه زیبا بود زجرش می دهند،آنکه زشتی کرد اجرش می دهند...

آسمان کوچک بچگی

ازمحبت طعم کالی مانده است،ازصفای دل سفالی مانده است،آنکه زیبا بود زجرش می دهند،آنکه زشتی کرد اجرش می دهند...

شعردوم دبستان- یادش بخیر

زاغکی قالب پنیری دید

از همان پاستوریزه‌های سفید

پس به دندان گرفت و پر واز کرد

روی شاخ چنار مأوا کرد

اتفاقاً از آن محل روباه،

می‌گذشت و شد از پنیر آگاه

گفت :اینجا شده فشن تی وی

چه ویویی! چه پرسپکتیوی

محشری در تناسب اندام

کشته ی تیپ توست خاص و عوام

دارم ام پی تریّ ِ آوازت

شاهکار شبیه اعجازت

ولی اینها کفاف ما ندهد

لطف اجرای زنده را ندهد

ای به آواز شهره در دنیا

یک دهن میهمان بکن ما را

زاغ، بی وقفه قورت داد پنیر

آن همه حیله کرد بی تأثیر

گفت کوتاه کن سخن لطفاً

پاس کردم کلاس دوم من

چشم خونینم

تو را با چشم خونینم تماشا میکنم هر روز

و با این کار قلبم را چه رسوا میکنم هر روز

تو را دیگر نمیبینم کنار خویشتن اما

برایت در میان دل چه غوغا میکنم هر روز

تمام عمر در هجرت نوای غصه میخوانم

به اشک دیده چشمم را چو دریا میکنم هر روز

تو را هر شب به بام آسمان چون ماه میبینم

و با دوری چشمانت مدارا میکنم هر روز

به امیدی که دیدارت کنم در روز آینده

عزیزم من دلم را خوش به فردا میکنم هر روز.


کمی بیشتر فکر کن

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.

موش لب هایش را لیسید و با خود گفت : کاش یک غذای حسابی باشد.

اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.

موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه حیوانات بدهد. او به هرکسی که می رسید، می گفت : توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . .

مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : آقای موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من کاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد.

میش وقتی خبر تله موش را شنید، صدای بلند سرداد و گفت : آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.

موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سری تکان داد و گفت : من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!? او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد.

سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می شود؟

در نیمه های همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند.

او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده، موش نبود، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود. همین که زن به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت : برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست.

مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.

اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.

روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد. تا این که یک روز صبح، در حالی که از درد به خود می پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند.

حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!

گر چه دوری ز برم،هم سفر جان منی

قطرهی اشکی و بر دیدهی گریان منی

در دل شب منم و یاد تو و گوهر اشک

همره اشکی و هم بر سر مژگان منی

این مپندار که نقش تو رود از نظرم

خاطرت جمع که در خواب پریشان منی


برگ پاییزی

شبیه برگ پاییزی،پس از تو قسمت بادم

خداحافظ،ولی هرگز نخواهی رفت از یادم

خداحافظ،و این یعنی در اندوه تو می میرم

در این تنهایی مطلق، که می بندد به زنجیرم

و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد

و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد

چگونه بگذرم از عشق،از دلبستگی هایم ؟؟؟

چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟؟؟

خداحافظ،تو ای همپای شب های غزل خوانی

خداحافظ،به پایان آمد این دیدار پنهانی

خداحافظ،بدون تو گمان کردی که می مانم؟؟؟

خداحافظ،بدون من یقین دارم که می مانی


همه وجودم

دل به چشمای تو بستم تو شدی همه وجودم

عشق تو باور من شد با تموم تارو پودم

هرکی اومد سر راهم چشمامو بستم ندیدم

عکس تو توی دست من بود تو رو با دلم خریدم

برای نفس کشیدن عشق تو دلیل من بود

بودن تو پیش چشمام خواب و رویای شبم بود

من همه ترانه هامو واسه چشم تو نوشتم

ندونستم تو سرابی وای چه تلخه سرنوشتم


بزرگمردی به نام کوروش در تاریخ جاودانه ایران

بدون شک تابلویی که در زیر می بینید روایت کننده یکی از جذاب ترین و دراماتیک ترین داستان های تاریخ ایران می باشد. این تابلو اثر وینسنت لوپز هنرمند اسپانیایی قرن 18 می باشد.



داستان از این قرار است که مادی ها پس از برگشت از جنگ شوش غنایمی برای خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به نزد کوروش آوردند. از آن جمله زنی بود بسیار زیبا که گفته می شد از زیباترین زنان شوش به حساب می آمد و پانته آ نامیده می شد وشوهر او به نام آبراداتاس برای ماموریتی از جانب پادشاه خود به ماموریت رفته بود.

چون وصف زیبایی زن را به کوروش گفتند و نیز از آبراداتاس نام بردند کوروش گفت صحیح نیست که این زن شوهردار برای من شود و او را به یکی از ندیمان خود سپرد تا او را نگه دارد تا هنگامی که شوهرش از ماموریت بازگشت او را به شوهرش بازسپارند.

در این هنگام اطرافیان کوروش با توصیف زیبایی های این زن به او گفتند لااقل یک بار او را ببین شاید که نظرت عوض شد! اما کوروش گفت : نه , می ترسم او را ببینم و عاشقش بشوم و نتوانم او را به شوهرش پس بدهم …

ندیم کوروش که مردی بود به نام آراسپ و پانته آ را به او سپرده بودند عاشق این زن شد و خواست که از او کام بگیرد. به ناچار پانته آ از کوروش درخواست کمک کرد و کوروش نیز آراسپ را سرزنش کرد و زن را از دست او نجات داد و البته آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازای آن کار به دنبال آبراداتاس رفت (از طرف کوروش) تا او را به سوی ایران فرا بخواند.

سپس آبرداتاس به ایران آمده و از ما وقع اطلاع حاصل یافت. پس برای جبران جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند.

می گویند در هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت:  قسم به عشقی که من به تو دارم و عشقی که تو به من داری… کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق شناس ببیند. زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند ونیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم.

خلاصه اینکه در جنگ مورد اشاره آبراداتاس کشته می شود و پانته آ به بالای جسد او می رود و به شیون وزاری می پردازد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش می کند که  مواظب باشند کاردست خودش ندهد . شیون و زاری این زن عاشق هنوز در گوش تاریخ می پیچد و تن هر انسانی را به لرزه در می آورد که می گفت : افسوس ای دوست باوفا و خوبم ما را گذاشتی و در گذشتی … به درستی که همانند یک فاتح در گذشتی پس از آن در پی غفلت ندیمه چاقویی که همراه داشت را در سینه خود فرومی کند و در کنار جسد شوهرش جان می سپاردهنگامی که خبر به کوروش می رسد ندیمه نیز از ترس خود را می کشد برای همین است که در تابلو جسد زنان دو تا است . و باقی داستان که در تابلو مشخص است . آری چنین است که بزرگمردی  به نام کوروش در تاریخ جاودانه می شود.

در لغت نامه دهخدا ذیل عنوان "پانته آ" و نیز در "کوروشنامه گزنفون" این داستان نقل شده است.


یک مسلمان هست آن هم ارمنی است

واعظی پرسید از فرزند خویش

هیچ می دانی مسلمانی به چیست؟

صدق و بی آزاری و خدمت به خلق

هم عبادت هم کلید زندگیست

گفت فرزند: زین معیار در شهر ما

یک مسلمان هست آن هم ارمنی است


موضوع انشاء

کودکی در دفتر مشقش نوشت

زندگی یعنی غمی بی انتها

زندگی یعنی شکست شیشه ای

در هجوم بی امان سنگها

زندگی یعنی که من در دفترم

جای گل یک سفره خالی بکشم

زندگی زخم عمیقی بر دل است

زندگی موضوع انشای من است


زیارت

به زیارت اومدم واسه دخیل اون چشات

می خوام جلوی پای تو قربونی شه دلم برات

میگن شفا میده چشات میگن که جون میده صدات

منم شدم دخیل تو الهی که بشم فدات

تو رو مثل فرشته ها برام فرستاده خدا

همه وجود تو شفاست درد منو بکن دوا

آخه زیارت چشات برای من مقدسه

به جای خونه خدا طواف چشم تو بسه

می خوام که روزی صد دفعه دلم رو قربونی کنم

بعد زیارت چشات واسه تو مهمونی کنم

می خوام که فریاد بزنم بین تموم عاشقات

کعبه قلب من تویی دخیل میبندم به چشات

بگم زیارت تو هم مثل زیارت خداست

چه جور بگم که قلب تو پاک تر از فرشته هاست

درسته پات رو زمینه جنس دلت از اون بالاست

زیارت چشمای تو مقدسه برام شفاست


کجا بودی؟

کجا بودی وقتی برات شکستم

یخ زده بود شاخه گلم تو دستم

کجا بودی وقتی غریبی و درد

داشت من تنها رو دیونه می کرد

کجا بودی وقتی تو رو می خواستم

که دستات اروم بشینه تو دستم

کجا بودی وقتی که گریه کردم

از تو به آسمون گلایه کردم

کجا بودی وقتی کنار عکسات

شبا نشستم به هوای چشمات

کجا بودی تو لحظه نیازم

وقتی می خواستم دنیامو بسازم

کجا بودی ببینی من می سوزم

عین چشات سیاهه رنگ و روزم

کجا بودی تشنه چشمات بودم

نبودی من عاشق دنیات بودم

کجا بودی وقتی دیوونت بودم

وقتی که بیقرار شونت بودم

نبودی پیش من بی ستاره

ترک می خورد دلم با یه اشاره

کجا بودی وقتی که پرپر شدم

سوختم و از غمت خاکستر شدم

سرزنشای مردمو شنیدم

هر چی که باورت نمی شه دیدم

کجا بودی ببینی خستگیمو

آب شدن شمعای زندگیمو

همه سراغ تورو می گرفتن

زیر لبی یه چیزایی میگفتن

می خندیدم اما تنم می لرزید

کجا بودی وقتی چشام می ترسید

کجا بودی وقتی دعای داغم

می زد به سقف کوچیک اتاقم

کجا بودی ببینی آبروم مُرد

اما به خاطر چشات قسم خورد

وقتی که این بازیارو می کردی

من می دونستم داری برمی گردی

بگو هنوز دوسم داری با منی

بگو محاله قلبمو بشکنی

غم نبودنت مث آتیشه

تو این دو خط ترانه جا نمی شه