آسمان کوچک بچگی

ازمحبت طعم کالی مانده است،ازصفای دل سفالی مانده است،آنکه زیبا بود زجرش می دهند،آنکه زشتی کرد اجرش می دهند...

آسمان کوچک بچگی

ازمحبت طعم کالی مانده است،ازصفای دل سفالی مانده است،آنکه زیبا بود زجرش می دهند،آنکه زشتی کرد اجرش می دهند...

این همه لاف زن و مدعی اهل ظهور

این همه لاف زن و مدعی اهل ظهور
پس چرا یار نیامد که نثارش باشیم ؟

سالها منتظر سیصد و اندی مرد است
آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم ؟

اگر آمد خبر رفتن ما را بدهید
به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم ...


ای راهب کلیسا دیگر مزن به ناقوس

ای راهب کلیسا دیگر مزن به ناقوس
خاموش کن صدا را ، نقاره می زند طوس
آیا مسیح ایران کم داده مرده را جان ؟
جانی دوباره بردار ، با ما بیا به پابوس
آن جا که خادمینش ، از روی زائرینش
گرد سفر بگیرند ، با بال ناز طاووس
در پیش گنبد او ، خورشید آسمان ها
نوری ندارد انگار ، چیزی شبیه فانوس


باز بوی باورم خاکستریست

باز بوی باورم خاکستریست
صفحه‌های دفترم خاکستریست

پیش از اینها حال دیگر داشتم
هر چه می گفتند باور داشتم

پیرها زهر هلاهل خورده اند
عشق‌ورزان مهر باطل خورده اند

باز هم بحث عقیل و مرتضی‌ست
آهن تفدیده مولا کجاست؟

نه فقط حرفی از آهن مانده است
شمع بیت المال روشن مانده است

دست‌ها را باز در شب‌های سرد
ها کنید ای کودکان دوره گرد!

مژدگانی ای خیابان‌خواب‌ها
می‌رسد ته‌مانده‌ی بشقاب‌ها

در صفوف ایستاده بر نماز
ابن ملجم‌ها فراوانند باز

سر به لاک خویش بردید ای دریغ!
نان به نرخ روز خوردید ای دریغ!

گیر خواهد کرد روزی روزیت
در گلوی مال مردم خوارها

من به در گفتم و لیکن بشنوند
نکته ها را مو به مو دیوارها

با خودم گفتم تو عاشق نیستی
آگه از سرّ شقایق نیستی

غرق در دریا شدن کار تو نیست
شیعه‌ی مولا شدن کار تو نیست


آبدارچی شرکت مایکروسافت.

مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبه اش کرد و تمیز کردن زمین رو به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرمهای مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین..»
مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»
رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمیتونه داشته باشه.»
مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد.. نمیدونست با تنها 10 دلاری که در جیبش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه فرنگی بخره. بعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگیها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایه اش رو دو برابر کنه.. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهمید میتونه به این طریق زندگیش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه.
  در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر میشد. به زودی یه گاری خرید، بعد یهکامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) 
داشت ...
پنج سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده فروشان امریکاست. شروع کرد تا برای آینده ی خانواده اش برنامه ریزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه ی عمر بگیره.
به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبت شون به
نتیجه رسید، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد:
«من ایمیل ندارم.»
نماینده بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین. میتونین فکر کنین به کجاها میرسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟» مرد برای مدتی فکر کرد و گفت:
آره! احتمالاً میشدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت.


دکتر شریعتی

کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ،آن هم به سه دلیل ؛اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگارمی کشید و سوم - که از همه تهوع آور بود-اینکه در آن سن و سال، زن داشت.
!... چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم ،آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم
و تازه فهمیدم که : خیلی اوقات آدم از آن دسته چیزهای بد دیگران ابراز انزجار می کند که در خودش وجود دارد


یک شبی مجنون نمازش را شکست

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه ی لیلا نشست

سجــــده ای زد بر لــــب درگـــــاه او
پـر زلیــــلا شــد دل پـــــــــر آه او

گفت یــا رب از چه خـوارم کــرده ای
بر صلیــب عشــــق دارم کرده ای

جـــــام لیـــــلا را به دستــــم داده ای
واندر این بازی شکســتم داده ای

نشتر عشـقــــــش به جانــم می زنی
دردم از لیـــــــــلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشــق، دل خونم مکن
من کـــــه مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچـــــــــــــه دیگر نیستم
این تو و لیــــــلای تو ... من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایــــــــــــــت منم
در رگ پیدا و پنهانت منــــــــــــــم

سال ها با جور لیــــــــــــــلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختــــــــــــی

عشق لیـــــــــــــــــلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا بــــــــــاختم

کردمت آوارهء صحـــــــــــــــــرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشــــــــــــد

سوختم در حسرت یک یا ربــــــت
غیر لیــــــــــــــــــــلا برنیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولـــــی
دیدم امشب با منی گفتم بلـــــــــــــی

مطمئــــــــــــن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانــــــــــــــه ام در میزنی

حال این لیـــــــلا که خوارت کرده بود
درس عشقـــــــش بیقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهـــــــــــت کنم
صد چو لیــــــــــلا کشته در راهت کنم

دوست دارم گاهی آزارت دهم

دوست دارم گاهی آزارت دهم
ای که آزردی مرا با رفتنت
  
ای که ترسیدی اگر عاشق شوی
عشق آرد یک بلایی بر سرت
  
رفتی و در قاب یادم همچنان
می درخشد چشم های روشنت
  
می زند آتش به شعر دفترم
یاد آن رفتار گنگ و مبهمت
  
رفتی و مانده ست بر ایوان دل
جای پاهای تو مثل شبنمی
  
رفتی ومن می نویسم باز هم

مانده برقلبم شرار ماتمی
  
این چه سود گر باز می خوانی مرا
باز می گویی پشیمانی مرا
  
من نخواهم داد هرگز پاسخت
ای که آزردی مرا بارفتنت
  
پای خود را روی قلبم می نهم
دوست دارم گاهی آزارت دهم


خان زند و دزدی دزدان

مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند...
سربازان مانع ورودش می شوند!
خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟
پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند...
مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد:
چه شده است چنین ناله و فریاد می کنی؟
مرد با درشتی می گوید:
دزد ، همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم !
خان می پرسد:
وقتی اموالت به سرقت می رفت تو کجا بودی؟!
مرد می گوید:
من خوابیده بودم!!!
خان می گوید:
خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟
مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می دهد که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود ...
مرد می گوید:
من خوابیده بودم ، چون فکر می کردم تو بیداری...!
خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند و در آخر می گوید : این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم


دل من یه روز به دریا زد و رفت...

دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت

پاشنه کفش فرارو ور کشید
آستین همت و بالا زد و رفت

یه دفعه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شیشه فردا زد و رفت

دفتر گذشته ها رو پاره کرد
نامه فرداها رو تا زد و رفت

حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوا زد و رفت

زنده ها خلیی براش کهنه بودند
خودشو تو مرده ها جا زد و رفت

هوای تازه دلش می خواس ولی
آخرش توی غبارا زد و رفت

دنبال کلید خوشبختی می گشت
خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت .


من تنها از یک چیز می ترسم

من تنها از یک چیز می ترسم
و آن اینکه شایستگی رنج هایم را نداشته باشم

ما یک رفیقی داشتیم که از نظر باحال بودن دو سه برابر ما بود(دیگر حسابش را بکنید که او کی بود) این بنده خدا به خاطر مشکلات زیادی که داشت نتوانست درس بخواند و در دبیرستان درس را طلاق داد و رفت سراغ زندگیش. زده بود توی کار بنائی و عملگی ساختمان (از همین کارگرهائی که کنار خیابان می ایستند تا کسی برای بنائی بیاید دنبالشان)
از اینجای داستان به بعد را خود این بنده خدا تعریف می کند:
یه روز صبح زود زدم بیرون خیلی سرحال و شاد. با خودم گفتم امروز چهل، پنجاه هزار تومن کار می کنم. حالا ببین! اگه کار نکردم! نشونت می دم! (این گفتگو ها را دقیقا با خودش بود!!) خلاصه کنار خیابون مثل همیشه منتظر بودیم تا یه ماشین نگه داره و مثل مور و ملخ بریزیم سرش که ما رو انتخاب کنه. یه دفعه دیدیم یه خانم سانتال مانتال با یه پرشیای نقره ای نگه داشت اولش همه فکر کردیم می خواد آدرس بپرسه واسه همینم کسی به طرف ماشینش حمله نکرد. ولی یهو دیدم از ماشین پیاده شد و یه نگاه عاقل اندر سفیهی به کارگرها انداخت و به من اشاره کرد گفت شما! بیاید لطفا! رسیدم نزدیکش که بهم گفت: می خواستم یه کار کوچیکی برام انجام بدید. من که حسابی جا خورده بود گفتم خواهش می کنم در خدمتم.
سوار شدیم رفتیم به سمت خونه ش. تو راه هی با خودم می گفتم با قیافه ای که این خانم داره هیچی بهم نده حداقل شصت، هفتاد تومن رو بهم میده! آخ جون عجب نونی امروز گیرم اومد. دیدی گفتم امروز کارم می گیره؟ حالت جا اومد داداش؟! (مکالمت درونی ایشان است اینها!)
وقتی رسیدیم خونه بهم گفت آقا یه چند لحظه منتظر بمونید لطفا.
بعد با صدای بلند بچه هاشو صدا کرد: رامتین! پسرم! عسل! دختر عزیزم! بیاید بچه ها کارتون دارم!
پیش خودم می گفتم با بچه هاش چی کار دار دیگه؟ البته از حق نگذریم بچه هاش هم مودب بودن !!
بچه هاش که اومدن با دست به من اشاره کرد و به بچه هاش گفت: بچه های گلم این آقا رو می بینید؟ ببینید چه وضعی داره! دوست دارید مثل این آقا باشید؟ شما هم اگر درس نخونید اینطوری می شیدا! فهمیدید؟! آفرین بچه های گلم حالا برید سر درستون!
بچه هاش هم یه نگاه عاقل اندر احمقی! به من انداختن و گفتن چشم مامی جون! و بعد رفتند.
بعد زنه بهم گفت آقا خیلی ممنون لطف کردید! چقدر بدم خدمتتون؟
منم که حسابی کف و خون قاطی کرده بودم گفتم:
- همین؟
گفت:
- بله
گفتم:
- می خواید یه عکس از خودم بهتون بدم اگر شبا خوابشون نبرد بهشون نشون بدید تا بترسن و بخوابن؟
گفت:
- نه ممنونم نیازی نیست! فقط شما معمولا همون اطراف هستید دیگه؟!!
گفتم:
- خانم شما آخر دیگه آخرشی ها!
گفت: خواهش می کنم لطف دارید آقا!! اگر ممکنه بگید چقدر تقدیمتون کنم؟
منم که انگار با پتک زده باشن تو سرم گیج گیج شده بودم و گفتم: شما که با ما همه کار کردید خب یه قیمت هم رومون بذارید و همون رو بدید دیگه! زنه هم پنج هزار تومن داد و گفت نیاز نیست بقیه ش رو بدی بذار تو جیبت لازمت میشه!

نتیجه گیری اخلاقی: اگه درس نخونید مثل رفیق ما میشیدا



زندگی زیباست ای زیبا پسند

زندگی زیباست .
زشتیهای آن تقصیر ماست .
در مسیرش هر چه نازیباست آن تدبیر ماست .
زندگی آب روانیست روان میگذرد آنچه تقدیر من و توست همان میگذرد ...


به سلامتی .....

به سلامتی دیوار! نه به خاطرِ بلندیش، واسه این‌که هیچ‌وقت پشتِ آدم روخالی نمی‌کنه.
به سلامتی دریا! نه به خاطرِ بزرگیش، واسه یک‌رنگیش.
به سلامتی سایه! که هیچ‌وقت آدم رو تنها نمی‌ذاره.
به سلامتی همه اونایی که دوسشون داریم و نمی‌دونن، دوسمون دارن و نمی‌دونیم.به سلامتی نهنگ! که گنده‌لات دریاست.
به سلامتی زنجیر! نه به خاطر این‌که درازه، به خاطر این‌که به هم پیوستس.
به سلامتی کرم خاکی!نه به خاطر کرم‌بودنش،به خاطر خاکی‌بودنش
به سلامتی پل عابر پیاده! که هم مردا از روش رد می‌شن هم نامردا !
به سلامتی رودخونه!که اون‌جا سنگای بزرگ هوای سنگای کوچیکو دارن.
به سلامتی گاو!که نمی‌گه من، می‌گه ما.
به سلامتی دریا! که ماهی گندیده‌هاشو دور نمی‌ریزه.
به سلامتی بیل! که هرچه ‌قدر بره تو خاک، بازم برّاق‌تر می‌شه.
به سلامتی دریا! که قربونیاشو پس می‌آره.
به سلامتی تابلوی ورود ممنوع! که یه ‌تنه یه اتوبان رو حریفه.
به سلامتی سیم خاردار! که پشت و رو نداره

به سلامتی خودم که خیلی با حالم

دل خوش ازآنیم که حج می رویم

دل خوش ازآنیم که حج می رویم
غافل از آنیم که کج میرویم
کعبه به دیدار خدا میرویم
او که همین جاست کجا می رویم ؟
حج به خدا جز به دل پاک نیست
شستن غم از دل غمناک
دین که به تسبیح و سر و ریش نیست
هر که علی گفت که درویش نیست
صبح به صبح در پی مکر و فریب
شب همه شب گریه و ام یجیب

آیا میدانید؟؟!!

مورخان شکوه تمدن ایران را از 2500 سال پیش شروع می کنند. در حالیکه این تاریخ, زمان غروب تمدنهای باشکوه ایلام, سومر, بابل بوده است .


فنلاندیهای بی نماز رتبه اول کم فسادی را دارند. ایرانیهای با نماز از این نظر در رتبه 109 قرار دارند. 


یک عمر فرصت داری تا مرگی با عزت برای خود انتخاب کنی. وگرنه مرگ با ذلت تو را انتخاب خواهد کرد.


کتاب را می خوانند و نمی بوسند. ما قرآن را می بوسیم و نمی خوانیم.

 

مردم دو دسته هستند: فقیر یا مقروض. فقیر کسی است که نتوانسته وام بگیرد. مقروض کسی که توانسته وام بگیرد.



جملات زیبا ای زیبا پسند....


افتادن در گل و لای ننگ نیست، ننگ در این است که آنجا بمانی .                                                                               


لقمان خطاب به فرزندش: پسرم بزرگترین نفرین آنست که همه چیز را تجربه کنی.


دیل: باید بدانی گره تنهایی و دلتنگی هر کس فقط به دست دل خودش باز می شود . یادت باشد هیچگاه لرزیدن دلت را پنهان نکنی تا تنها نمانی.                                 


جبران خلیل جبران:بهترین اشخاص کسانی هستند که اگر آنها را تعریف کردید خجل شوند و اگر آنها را بد گفتید سکوت کنند .