آسمان کوچک بچگی

ازمحبت طعم کالی مانده است،ازصفای دل سفالی مانده است،آنکه زیبا بود زجرش می دهند،آنکه زشتی کرد اجرش می دهند...

آسمان کوچک بچگی

ازمحبت طعم کالی مانده است،ازصفای دل سفالی مانده است،آنکه زیبا بود زجرش می دهند،آنکه زشتی کرد اجرش می دهند...

شکر خدا که امروز –اصلاً- این جوری نیست!!!

این چکامه را سید اشرف الدین گیلانی (نسیم شمال)، یکصد سال پیش،در وصف روحیات مردم ایران سروده است ...

ما ملت ایران همه باهوش و زرنگیم

افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم

ما باک نداریم ز دشنام و ملامت

ما میل نداریم به آثار و علامت

گر باده نباشد سر وافور سلامت

از نام گذشتیم همه مایل ننگیم

افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم

 

گاه از غم مشروطه به صد رنج و ملالیم

لاغر ز فراق وکلا همچو هلالیم

شب فکر شرابیمسحر طالب بنگیم

افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم

 

یک روز به میخانه و یک روز به مسجد

هم طالب خرما و همی طالب سنجد

هم عاشق زیتون وهمی عاشق کنجد

با علم و ترقی همه چون شیشه و سنگیم

افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم

 

اسباب ترقی همه گردید مهیا

پرواز نمودند جوانان به ثریا

گردید روان کشتی علم از تک دریا

ما غرق به دریای جهالت چونهنگیم

افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم

 

یا رب ز چه گردید چنین حال مسلمان

بهر چه گذشتند زاسلام و ز ایمان!

خوبان همه تصدیق نمودند به قرآن

ما بوالهوسان تابع قانون فرنگیم

افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم

 

مردم همه گویا شده مال و خموشیم

چون قاطر سرکش لگدانداز چموشیم

تا گربه پدیدار شودما همه موشیم

باطن همه چون موش به ظاهرچو پلنگیم

افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم

 از زهد تقدس زده صد طعنه به سامان

داریم جمیعا هوس حوری و غلمان

نه گبر نه ترسا ، نه یهود و نه مسلمان

نه رومی رومیم و نه هم زنگی زنگیم

افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم  

عشق دستمال کاغذی

یکی از عشق های عصر جدید

که فراگیر و مسری است و شدید

عشق ناغافل است و یکباره

که کند چُرت شخص را پاره

در عزا، یا که جشن و مهمانی

یا که در پرسه ای خیابانی

ناگهان دختری بدون خشاب

می کند تیر عشق را پرتاب

غالباً تیر عشق آن دختر

می خورد سیخ، توی قلب پسر

طبق معمول، تا رسد اورژانس

کله پا گشته طفلک بد شانس

گر که باشد نشانه گیری خوب

پسرک می شود ولو در جوب

می کند عشق در دلش ریشه

نطفه ی عیش، منعقد میشه

دخترک، می کند همان اول

با جوانک، شماره رد و بدل

نم نم و ریزه ریزه و کم کم

می شود ارتباطشان محکم

روز و شب، باهمند و پیچیده

دو قلوی به هم نچسبیده!

می شود عشق این دو یار ایاغ

نم نمک گرم و پر حرارت و داغ

مدتی بعد از آن، بدون دلیل

عشقشان می شود به یخ تبدیل

هیچ از این پشت پا  به عشق زدن

ککشان هم نمی گزد ابداً

چون که دارند «یار با احساس»

دو، سه تا توی قلبشان، زاپاس!

حیف از این عشق های ناب و لطیف

که علی رغم رنگ و روی ظریف

به دهان نارسیده، منقضی اند

عینهو دستمال کاغذی، کاغذی اند!

کاج

 

در کنار خطوط سیم پیام/ خارج از ده دو کاج روئیدند

سالیان دراز رهگذران/ آن دو را چون دو دوست می دیدند

یکی از روز های سرد پاییزی/ زیر رگبار و تازیانه ی باد

یکی از کاج ها به خود لرزید/ خم شدو روی دیگری افتاد

گفت ای آشنا ببخش مرا/ خوب درحال من تامل کن

ریشه هایم زخاک بیرون است/ چند روزی مرا تحمل کن

کاج همسایه گفت با تندی/ مردم آزار از تو بیزارم

دور شو دست از سرم بردار/ من کجا طاقت تو را دارم

بینوا را سپس تکانی داد/ یار بی رحم و بی مروت او

سیمها پاره گشت و کاج افتاد/ بر زمین نقش بست قامت او

مرکز ارتباط دید آن روز/ انتقال پیام ممکن نیست

گشت عازم گروه پی جویی/ تا ببیند که عیب کار از چیست

سیمبانان پس از مرمت سیم/ راه تکرار بر خطر بستند

یعنی آن کاج سنگدل را/ نیز با تبر تکه تکه بشکستند


و حال نسخه جدید این شعر زیبا دو کاج از همان شاعر دوکاج

 

در کنار خطوط سیم پیام/ خارج از ده دو کاج روئیدند

سالیان دراز رهگذران/ آن دو را چون دو دوست می‌دیدند

روزی از روزهای پائیزی/ زیر رگبار و تازیانه ی باد

یکی از کاج ها به خود لرزید/ خم شد و روی دیگری افتاد

گفت ای آشنا ببخش مرا/ خوب در حال من تأمل کن

ریشه‌هایم ز خاک بیرون است/ چند روزی مرا تحمل کن

کاج همسایه گفت با نرمی/ دوستی را نمی برم از یاد

شاید این اتفاق هم روزی/ ناگهان از برای من افتاد

مهربانی بگوش باد رسید/ باد آرام شد، ملایم شد

کاج آسیب دیده ی ما هم/ کم کمک پا گرفت و سالم شد

میوه ی کاج ها فرو می ریخت/ دانه ها ریشه می زدند آسان

ابر باران رساند و چندی بعد/ ده ما نام یافت کاجستان

 


بیا تا برآریم دستی ز دل

بیا تا برآریم دستی ز دل

که نتوان برآورد  فردا ز گل

همه طاعت آرند و مسکین نیاز

بیا تا به درگاه مسکین‌نواز

چو شاخ برهنه برآریم دست

که بی‌برگی ازین بیش نتوان نشست

کریما به رزق تو پرورده ایم

به انعام و لطف تو خو کرده‌ایم

گدا چون کرم بیند و لطف و ناز

نگردد  ز  دنبال بخشنده باز

چو ما را به دنبال کردی عزیز

بعقبی همین چشم داریم نیز

عزیزی و خواری تو بخشی و بس

عزیز تو خواری نبیند زکس

خدایا به عزت، که خوارم مکن

به ذلّ گنه شرمسارم مکن

به لطفم بخوان و مران از درم

ندارد به جز آستانت سرم

تو دانی که مسکین و بیچاره‌ایم

فرو مانده‌ی نفس امّاره‌ایم

نمی‌تازد این نفس سرکش چنان

که عقلش تواند گرفتن عنان


نهاد بشر

گفت دانایی که گرگی خیره سر

هست پنهان در نهاد این بشر

هرکه با گرگش مدارا می کند

خلق و خوی گرگ پیدا می کند

هرکه گرگش را در اندازد به خاک

رفته رفته می شود انسانِ پاک

زور و بازو چاره ی این گرگ نیست

صاحب اندیشه داند چاره چیست

در جوانی جان گرگت را بگیر

وای اگر این گرگ گردد با تو پیر


دکتر علی شریعتی

من رقص دختران هندی را بیشتر از نماز پدر و مادرم دوست دارم. چون آنها از روی عشق و علاقه می رقصند ولی پدر و مادرم از روی عادت نماز می خوانند .

به سه چیز تکیه نکن، غرور، دروغ و عشق. آدم با غرور می تازد، با دروغ می بازد و با عشق می میرد.  

 زن عشق می کارد و کینه درو می کند... دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر...   می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی ....برای ازدواجش ــ در هر سنی ـ اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج کنی ...   در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ...  او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ...  او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی...او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ....   او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ...   او مادر می شود و همه جا می پرسند   نام   پدر .....

   اگر تنهاترین تنها شوم باز خدا هست او جانشین همه نداشتنهاست

   عاقلانه ازدواج کن تا عاشقانه زندگی کنی .

   اگر مثل گاو گنده باشی،میدوشنت، اگر مثل خر قوی باشی،بارت می کنند، اگر مثل اسب دونده باشی،سوارت می شوند.... فقط از فهمیدن تو می ترسند.

   آن روز که همه به دنبال چشم زیبا هستند، تو به دنبال نگاه زیبا باش

  هر لحظه حرفی در ما زاده می‏شود.

هر لحظه دردی سر بر می‏دارد

و هر لحظه نیازی از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش می‏کند

این ها بر سینه می‏ریزند و راه فراری نمی‏یابند

مگر این قفس کوچک استخوانی گنجایش‏اش چه اندازه است؟

کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ،آن هم به سه دلیل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم - که از همه تهوع آور بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت. !... چند سالی گذشت یک روز که با همسرم ازخیابان می گذشتیم ،آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه خودم زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم

 هر کس آنچنان می میرد که زندگی می کند.