بیا تا برآریم دستی ز دل
که نتوان برآورد فردا ز گل
همه طاعت آرند و مسکین نیاز
بیا تا به درگاه مسکیننواز
چو شاخ برهنه برآریم دست
که بیبرگی ازین بیش نتوان نشست
کریما به رزق تو پرورده ایم
به انعام و لطف تو خو کردهایم
گدا چون کرم بیند و لطف و ناز
نگردد ز دنبال بخشنده باز
چو ما را به دنبال کردی عزیز
بعقبی همین چشم داریم نیز
عزیزی و خواری تو بخشی و بس
عزیز تو خواری نبیند زکس
خدایا به عزت، که خوارم مکن
به ذلّ گنه شرمسارم مکن
به لطفم بخوان و مران از درم
ندارد به جز آستانت سرم
تو دانی که مسکین و بیچارهایم
فرو ماندهی نفس امّارهایم
نمیتازد این نفس سرکش چنان
که عقلش تواند گرفتن عنان