آسمان کوچک بچگی

ازمحبت طعم کالی مانده است،ازصفای دل سفالی مانده است،آنکه زیبا بود زجرش می دهند،آنکه زشتی کرد اجرش می دهند...

آسمان کوچک بچگی

ازمحبت طعم کالی مانده است،ازصفای دل سفالی مانده است،آنکه زیبا بود زجرش می دهند،آنکه زشتی کرد اجرش می دهند...

تو کز محنت دیگران بی غمی / نشاید که نامت نهند آدمی

تصور کنید که معلم کلاس هنوز نیامده و بچه ها ، مدام شلوغ می کنند و بر سر و کول هم می پرند ! و به یکباره معلم در کلاس را باز می کند ! و از اینجا داستان شروع می شود ... معلم چو ناگاه آمد کلاس / چو شهری خفته خاموش شد / سخن های ناگفته در مغز ها / به لب نارسیده فراموش شد / سکوت کلاس غم آلود را / صدای درشت معلم شکست / ز جا احمدک جست و بند دلش / بدین بی خبر بانگ ناگه گسست / بیا احمدک درس دیروز را / بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت ! / ولی احمدک چون درس ناخوانده بود / به جز آنچه دیروز بشنیده بود / به لکنت زبانش بیفتاد و گفت / بنی آدم اعضای یکدیگرند / وجودش به یکباره فریاد زد / که در آفرینش ز یک گوهرند / زبا ن دلش گفت بی اختیار / چو عضوی به درد آورد روزگار / دگر عضو ها را نماند قرار / تو کز ... تو کز ... تو کز ... / وای یادش نبود ! / جهان پیش چشمش سیه پوش شد / صدای درشت معلم ، بر اندام او لرزه راند / که ای احمدک ! کودن بیشعور ! / نخواندی چنین درس آسان بگوی / که چیست فرق تو با دیگران ! / به آهستگی گفت با قلب پاک / که آنان به دامان مادر خوشند ! / و من بی وجودش نهم سر به خاک / کنم با پدر پینه دوزی و کار / ببین ! ببین ! دست پر پینه ام شاهد است ! / معلم گفت با لحن گران .... / به من چه که مادر ز کف داده ای ! / به من چه که دستت پر از پینه است / رود یک نفر پیش ناظم که او / برای کتک یک فلک آورد / نمایم پر از پینه پاهای او / به چوبی که بحر کتک آورد / ... بالافصله چند نفر به دفتر مدرسه رفتند و یک چوب فلک آوردند و پاهای کوچک احمدک را به فلک بستند . معلم دست خود را بلند کرد و تا خواست ترکه را به پاهای احمدک بزند ، احمدک فریاد زد یادم آمد !!! یادم آمد !!! کمی صبر کن / تحمل تحمل را دمی است / تو کز محنت دیگران بی غمی / نشاید که نامت نهند آدمی .... !

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد