آسمان کوچک بچگی

ازمحبت طعم کالی مانده است،ازصفای دل سفالی مانده است،آنکه زیبا بود زجرش می دهند،آنکه زشتی کرد اجرش می دهند...

آسمان کوچک بچگی

ازمحبت طعم کالی مانده است،ازصفای دل سفالی مانده است،آنکه زیبا بود زجرش می دهند،آنکه زشتی کرد اجرش می دهند...

صبر وقرار

نه مرا صبر و قرار است اگر باز آیی
تو مگر عقده دل را ز کرم بگشایی
من و شوریدگی وشوق و صال وغم یار
عاقبت می کشدم هجر و غم تنهایی
گفته بودم توبیا تا که من ازشوق حضور
جان برون سازم ازاین قالب بی پروایی
درد جانسوز غمت گرچه به تاراجم داد
به خدامی نهراسم من از این رسوایی
من به زندان غمت موی سیه کرده سپید
کنج زندان و غم هجر و شب تنهایی
تو بیا صبر کنم من به ادب در قدمت
هرچه خواهی توبگوهرچه تومیفرمایی
عاشقی رابه ازاین نیست که درخلوت دوست
به تجسس نظر افتد به تو چون ،زیبایی
حالیا شرح فراغ این همه تفسیر مکن
که پس پرده چه دانی ، چه کند شیدایی


ادامه مطلب ...

خدایا

خدایا بنده ای درد آشنایم
به سر افتاده ای بی دست و پایم

ز غمها سینه ام دریاست ، دریاست
گواهم ، گریه های هایهایم

بدرگاه تو می نالم به زاری
مرا بگذار با این ناله هایم

مرا در آتش عشقت بسوزان
مکن زین شعله ی سرکش رهایم

از این آتش ، دلم را پرشرر کن
بسوزان ، سوز دل را بیشتر کن

به آهِ در گلو بشکسته ، سوگند
بسوز سینه های خسته ، سوگند

به غم پرورده ی محنت نصیبی
که در خون جگر بنشسته ، سوگند

به اشک مادری کز داغ فرزند
فروریزد به رخ ، پیوسته سوگند

به بیماری که در هنگامه ی مرگ
برآید ناله اش آهسته ، سوگند

به آن برگشته ایام ِ نگون بخت
که راهش از همه سو بسته ، سوگند

مرا در بیکسی پیوسته کس باش
بوقت ناله ها فریادرس باش

به بی پایی که در راهی خزیده
به بیدستی که دست از جان کشیده

به محرومی که نالد در شب تار
ز غمها جان او بر لب رسیده

به آن بیماردارِ شب نخفته
که ریزد اشک محنت تا سپیده

بناکامی که در شور جوانی
به خاک سردِ گوری آرمیده

به پیر خسته جان مستمندی
که پشتش در تهی دستی خمیده

به آن طفل یتیم بی پناهی
که لبخند محبت را ندیده

بده دستی که دستی را بگیرم
ز خجلت پیش محتاجان نمیرم

قسم بر دستگاه کبریایی
قسم بر شوکت عرش خدایی

قسم بر بینوای سیر چشمی
که دارد صد نوا در بینوایی

قسم بر گلرخ عاشق نوازی
که در او نیست رنگ بی وفایی

قسم بر مادری کز هجر فرزند
بود گریان به شبهای جدایی

دورنگی را ز جان من جدا کن
دلم را با محبت آشنا کن

مهتاب

اگه مهتاب بشی به من بتابی منم رخت سیامو در میارم
اگه بارون بشی نم نم بباری منم یادم میره که شوره زارم
اگه آفتاب بشی تو باغ ابرا منم تو آتیشت پروانه می شم
اگه عاشق بشی حتی دروغی می مونم با غمت همخونه می شم
می مونم تا نگی فکر سفر بود نگی مثل پرستو در به در بود
میشم کفتر می سوزم تا بدونی که پاسوز غمت آتیش بپربود
می پوشم رخت بودن تا ته خط به عشق با تو بدون پا میگیرم
به جونم می خرم تنهائیاتو برای گریه هات آسون می میرم

 

آئینه

خدایا ! بشکن این آیینه ها را
که من از دیدن آیینه سیرم
مرا روی خوشی از زندگی نیست
ولی از زنده ماندن ناگزیرم

از آن روزی که دانستم سخن چیست
همه گفتند : این دختر ، چه زشت است
کدامین مرد ، او را می پسندد ؟
دریغا دختری بی سرنوشت است .

چو در آیینه بینم روی خود را
درآید از درم ، غم با سپاهی
سیه روزی نصیبم کردی ، اما
نبخشیدی مرا چشم سیاهی

به هرجا پانهم ، از شومی بخت
نگاه دلنوازی سوی من نیست
از این دلها که بخشیدی به مردم

یکی در حلقه گیسوی من نیست

مرا دل هست ، اما دلبری نیست
تنم دادی ولی جانم ندادی
بمن حال پریشان دادی ، اما
سر زلف پریشانم ندادی

به هرجا ماهرویان رخ نمودند
نبردم توشه ای جز شرمساری
خزیدم گوشه ای سردرگریبان
به درگاه تو نالیدم به زاری

چو رخ پوشم ز بزم خوبرویان
همه گویند : او مردم گریز است
نمیدانند ، زین درد گرانبار
فضای سینه ی من ناله خیز است

به هرجا همگنانم حلقه بستند
نگینش دختری ناز آفرین بود
زشرم روی نازیبا درآن جمع
سر من لحظه ها بر آستین بود

چو مادر بیندم در خلوت غم
ز راه مهربانی می نوازد
ولی چشم غم آلودش گواه است
که در اندوه دختر می گدازد

به بام آفرینش جغد کورم
که در ویرانه هم ، نا آشنایم
نه آهنگی مرا ، تا نغمه خوانم
نه روشن دیده ای ، تا پر گشایم

خدایا ! بشکن این آیینه ها را
که من از دیدن آیینه سیرم
مرا روی خوشی از زندگی نیست
ولی از زنده ماندن ناگزیرم

خداوندا ! خطا گفتم ببخشای
تو بر من سینه ای بی کینه دادی
مرا همراه رویی ناخوشایند
دلی روشن تر از آیینه دادی

مرا صورت پرستان خوار دارند
ولی سیرت پرستان می ستایند
به بزم پاک جانان چون نهم پای
در ِ دل را به رویم می گشایند

میان سیرت و صورت خدایا !
دل زیبا به از رخسار زیباست
به پاس سیرت زیبا ، کریما !
دلم بر زشتی صورت شکیباست


به تو از تو می نویسنم به تو ای همیشه دریا

به تو از تو می نویسنم به تو ای همیشه دریا
ای همیشه از تو زنده لحظه های رفته بر باد
وقتی که بن بست غربت سایه ساره قفسم بود
زیر رگبار مصیبت بی کسی تنها کسم بود
وقتی از آزار پاییز برگ و باد با هم گریه می کرد
قاصد چشم تو آمد مژده ی روییدن اورد
به تو نامه می نویسم ای عزیز رفته از دست
ای که خوشبختی پس از تو گم شده و به قصه پیوست
ای همیشگی ترین عشق در حضور حضرت تو
ای که می سوزم سراپا تا ابد در حسرت تو
به تو نامه می نویسم نامه ای نوشته بر باد
که به اسمت چو رسیدم قلمم به گریه افتاد
ای تو یارم روزگارم گفتنی ها با تو دارم
ای تو یارم از گذشته یادگارم
در گریز ناگزیرم گریه شد معنای لبخند
ما گذشتیم و شکستیم پشت سر گلهای پیوند
در عبور از مسرخ تن عشق ما از ما فنا بود
باید از تن می گذشتیم برتر از ما عشق ما بود


نشاط انگیز و ماتم زایی ای عشق

نشاط انگیز و ماتم زایی ای عشق
عجب رسواگر و رسوایی ای عشق

اگر چنگ تو با جانی ستیزد
چنان افتد که هرگز برنخیزد

ترا یک فن نباشد ، ذوفنونی
بلای عقل و مبنای جنونی

تو « لیلی » را زخوبی طاق کردی
گلِ گلخانه ی آفاق کردی

اگر براو نمک دادی ، تو دادی
بدو خوی ملک دادی تو دادی

لبش گلرنگ اگر کردی تو کردی
دلش را سنگ اگر کردی تو کردی

به از « لیلی » فراوان بود در شهر
به نیروی تو شد جانانه ی دهر

تو « مجنون » را به شهر افسانه کردی
ز هجران زنی دیوانه کردی

تو او را ناله و اندوه دادی
ز محنت سر به دشت و کوه دادی

چه دلها کز تو چون دریای خون است
چه سرها کز تو صحرای جنون است

به « شیرین » دلستانی یاد دادی
وز آن « فرهاد » را بر باد دادی

سرو جان و دلش جای جنون شد
گران کوهی ، ز عشقش بیستون شد

ز « شیرین » تلخ کردی کام « فرهاد »
بلندآوازه کردی نام « فرهاد »

یکی را بر مراد دل رسانی
یکی را در غم هجران نشانی

یکی را همچو مشعل برفروزی
میان شعله ها جانش بسوزی


خوشا آنکس که جانش از تو سوزد
چو شمعی پای تا سر برفروزد

خوشا عشق و خوشا ناکامی عشق
خوشا رسوایی و بدنامی عشق

خوشا بر جان من ، هرشام و هر روز
همه دردو همه داغ و همه سوز

خوشا عاشق شدن ، اما جدایی
خوشا عشق و نوای بینوایی

خوشا در سوز عشقی سوختن ها
درون شعله اش افروختن ها

چو عاشق از نگارش کام گیرد
چراغ آرزوهایش بمیرد

اگر میداد « لیلی » کام « مجنون »
کجا افسانه میشد نام « مجنون » ؟

هزاران دل بحسرت خون شد از عشق
یکی دراین میان مجنون شد از عشق

در این آتش هر آنکس بیشتر سوخت
چراغش در جهان روشنتر افروخت

نوای عاشقان در بینواییست
دوام عاشقی ها در جداییست

بد عهدی است عهد جوانی

بد عهدی است عهد جوانی گرچه جوانی نکرده ایم .به باد رفت آرزوهای مشکی موهایمان. گذر ایام را به مانند حرکت جوی آب تشبیه کرده اند که بد تشبیهی است که آب پاکی و زلال و آرامش دارد که این عهد هرچه دارد غیر از آرامش و همش متلاطم و متظالم.

روزگاری است بس نا مراد، چه هست این عمر که با این نامرادی بر احوالات ما میگذرد؟؟

دهه 20 عمرم به سانی گذشت که باور نمیکردم که دیپلم گرفته ام همانند همان 4 سال دانشگاه و چند صباح دیگر وارد دهه 30 میشوم. عمری که هر چه دید الا عدالت!!

این چند سطر نمیتواند گره از مشکلات بگشاید و توانایی بیان عقیده را ندارد، چونکه فکرم مشوش شده از این کجی های این روزگا برتاب شده.

هنوز هم دلخوشیم به قسمت و امیدواریم به روزی و مشتاقیم به فردای خوش و خیال خوشی داریم که خدایی با ماست.

آری به مسلخی رفتیم که نمی خواستیم.

نمیدانم از چه بگویم و از که بگویم ، اصلاً کسی هست که این مطالب رابخواند؟!

در دوران قرآن سوزی مردم را چه شده که چون درندگان در حال دریدن خواهر وبراردان ایمانی خود هستند.

ورطه ای است واژگونه از اعتقادات و درآمیختن مبهلات بجای واقعیات.براستی که تاریخ مجدداً در حال تکرار است با این تفاوت که دیگر عصر اسب و شمشیر ونیزه وبیرق جای خود را به موشک و جنگنده و جنگ نرم افزاری داده است.

بیاد آریم جنگ صفین ،مالک اشتر تا نابودی خیمه کفر و سوزاندن خیمه نفاق راهی ندارد که باز مکر و حیله عجوزه ،نامسلمان شناسانی که در هیبت اسلام بودند به مدد لشگر سیاه آمد و قرآنها به نیزه رفت.علی فرمان حمله داد و فرمود که من قرآن ناطقم و آنها جز پوست و نگارش چیزی نیست و لی مردم نادان و سطح اندیش، علی را نشناختند و ندانسته کمر به یاری لشگر معاویه دادند و آنچه نباید میشد شد.

امروز نیز امیرالمومنین علی ابن ابیطالب ناشناخته است و این بار قرآن را به آتش کشیدند و مردم به بهانه این قرآن سوزی به کوچه و خیابانها آمدند و شعار سی ساله تکراری خود را فریاد زدند.

علی جان ، هنوز که هنوز است درد و تلخکامی نادانان جنگ صفین تکرار میشود و این بی خردان از کتابی به دفاع پرداختند که از 12 ماه سال به جز اندکی در ماه مبارک رمضان گوشه خانه ها و مساجد وحسینیه ها محبوس است و مردم زمان ما تو را نشناختند و به دفاع از کاغذ و نگارش عربی آن برخاستند.

علی جان این درد و دل در دوران سیاه آلود شده دین محمد(ص) پدیده نوئی نیست.میدانی چرا؟من جوابش را به تو میگویم

از 10 سالگی تا 33 سالگی دوش به وش کسی بودی که در به سرانجام رساندن هدفش آماج تهمت ها و افتراءها شد. او را ابتر و مجنون خواندند. به اسارت بردنش ، به حصر کشیدنش ، اقوام و یارانش را به ستم کشیدند تا نگوید انا محمد رسول اله. ولی پافشاری کرد و گفت و به یاری حق دینش را تکمیل و تو را وصی و جانشینش قرار داد ولی علی جان خودت بگو در سقیفه چه گذشت ، تو کجا بودی که حق خدائیت را مردم زبون تاب نیاوردند و به ناحقی حقت را ربودند .علی جان چه شد که بعداز رفتن پیامبر دیگر تنها و بی کس شدی و دیگر جواب سلام دادنت برای مردم سنگین می آمد.درب خانه ات را سوزاندند و  فرزند شش ماه و همسرا را کشتند و تو را 25 سال خانه نشین کردند و به آزارت پرداختند.خلیفه دوم (عمر)  بارها و بارها به زبان آمد و گفت که اگر تو (علی) نبودی عمر بارها نابود شده بود.مگر طعم حکومت برایت شیرین نبود که 25 سال ساکت نشستی؟!

نه شیرین نبود برای توئی که این دنیا را از روده گوسفندی بی ارزش تر میدانی. تو حقیقت حقی، تو قرآن ناطقی تو بهای اسلامی ولی افسوس وصد افسوس که قدرت را ندانستیم .کشته شدی به بهانه عدلت ، کشته شدی چون اسلامت تیغ برنده گلوی سفاکان و ناپاکان شده بود.

تحملت نکردند و کشتن تو را تنها راه حل برای انحراف دین محمد میدانستند ولی چه بیهوده فکری بود و چه باطل اقدام کردند که جگر پاره پاره شده و به نیزه رفتن سر پسرانت نگذاشت ناپاکان و نوادگان ابوجهل به هدف خود برسند و دین را سینه به سینه به نسلی منتقل کردند که قرآن را در حبس میکنند و به بهانه آتش کشیدن کتابی که تو ناطق و گویای آن هستی به خیابانها می آیند.

علی جان در مساجد ما دیگر حرفی از کلام تو نیست،جوانانمان بی راهه را راه میدانند،ضدارزشها به ارزش تبدیل شد،دیگر محرم و صفر به بهانه نشر اکاذیب معرکه گردان درباری دارد،نامت غریب شد، عدلت خاموش و سخنت گوش شنوا ندارد، خلاصه بگویم علی جان کاری که معاویه و عمر وعاص نتوانستند بکنند و دین محمد را به تحریف بکشند در عصر ما انجام شد.

بازار مکاره داغ است و شمع بیت المال همیشه روشن است و لی دیگر تو نیستی و آهن گداخته ای نیست که بر دست برادر خو بگذاری و آتش دوزخ را به یادش آری.

آری به مسلخی رفتیم که نمی خواستیم.