آسمان کوچک بچگی

ازمحبت طعم کالی مانده است،ازصفای دل سفالی مانده است،آنکه زیبا بود زجرش می دهند،آنکه زشتی کرد اجرش می دهند...

آسمان کوچک بچگی

ازمحبت طعم کالی مانده است،ازصفای دل سفالی مانده است،آنکه زیبا بود زجرش می دهند،آنکه زشتی کرد اجرش می دهند...

یک نظریه از عبید زاکانی ....

خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما ایرانی ها اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»

گفت:
«می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.» خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود ما بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد