پشه ای در استکان آمد فرود
تا بنوشد آنچه واپس مانده بود
کودکی – از شیطنت- بازی کنان
بست با دستش دهان استکان
پشه دیگر طعمه اش را لب نزد
جُست تا از دام کودک وارهد
خشک لب، می گشت، حیران، راه جو
زیر و بالا، بسته هرسو، راه او
روزنی می جست در دیوار و در
تا به آزادی رسد بار دگر
هرچه برجهد و تکاپو می فزود
راه بیرون رفتن از چاهش نبود
آنقدر کوبید بر دیوار سر
تا فرو افتاد خونین بال و پر
جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ
لیک آزادی گرامی تر، عزیز
سلام خوبین؟
چه جالب
شما سلیقه خیلی نزدیکی به من دارین
اخه این شعر رو منم توی بلاگم دارم :-) و خیلی هم دویتش دارم
منتظر نظرات شما هستم
سلام
جالب بود
خوشحال میشم با هم تبادل لینک کنیم.
سلام
وب جالبی داری اگه هم میخوای تبادل لینک کنیم بهم خبر بده
بابای
سلام
من هم شما را لینک کردم
سلام
آخیییی وبت چه نازه ..... مخصوصا لوگوی وبلاگت .... مخمله دیگه تو خونه ی مادر بزرگه
چقدر با هاپو کومار لج بود ......
افتادم یاد بچه گیام ........
بیا سر بزن شاید نمک گیر شدی و موندگار شدی
الهی .....
سلام مرسی از لطفتون عاشق شعرای وبلاکتون شدم.... پیش ما بازم بیاین هاااااااااااااااااااااا