آسمان کوچک بچگی

ازمحبت طعم کالی مانده است،ازصفای دل سفالی مانده است،آنکه زیبا بود زجرش می دهند،آنکه زشتی کرد اجرش می دهند...

آسمان کوچک بچگی

ازمحبت طعم کالی مانده است،ازصفای دل سفالی مانده است،آنکه زیبا بود زجرش می دهند،آنکه زشتی کرد اجرش می دهند...

¤دردعشق

گفتمش آغاز درد عشق چیست ؟ گفت آغازش سراسر بندگی است ،

گفتمش پایان آن را هم بگو ، گفت : پایانش همه شرمندگیست . گفتمش

یک اندکی تسکین آن ، گفت : تسکینش همه سوز و فناست .

گفتمش درمان دردم را بگو...گفت درمان ندارد بی دواست...

چشم او از چشم من زیباتر است

قامتش از قامتم رعنا تر است

خون او از خون من رنگین تر است

جامه هایش بهترین جامه هاست

حرفهایش دلنواز و دلبر است

خرمن گیسوی او مشکین تر است

در مقام و مال و شهرت برتر است

او ز من در هر چه می گویی سر است

من ولی ای نازنین خسته ترم

در بیان حرف خود صادق ترم

من از او در عشق تومجنون ترم

خسته و دیوانه و دلخون ترم

بی تو می میرم، به یادت زنده ام

از شمیم عشق تو آکنده ام

فکر کن حالا میان من یا که او

هر که را می خواهی ای زیبا بگو

حال این حق انتخاب با تو است

که میان من و او

فقط یکی را برگزینی

گر که عشقت واقعیست....

   

مژده

مژده که عشق آمده تا خانه تکانی بکند
تا منِ پیر گشته ام - باز جوانی بکند

قفل قفس باز شود ، راه نفس باز شود
جان همه پرواز شود ـ که لامکانی بکند

لال زیان باز کند ، کر شنود زمزمه را
کور در این منظره ها چشم چرانی بکند

عشق!چه چیزی تو مگر؟وای نباشی تو اگر
شعرِ زمین گیرِ مرا که آسمانی بکند ؟

دوست ترین دوست توئی،هر چه که نیکوست توئی
لفظ اگر به وصف تو ـ شرح معانی بکند

جانانه

به نام دل به نام شاهد و می
به نام تار و تنبور و دف و نی

به نام عاشقان لاابالی
به نام همنشینان خیالی

به نام نغمه‌های عود و چنگت
به نام آشنای جام و سنگت

به نام ساقی و جام شرابش
به نام شاهد و عود و ربابش

به نام ذکر و رقص و حالت شور
به نام چشمهای مست و مسرور

به نام دستهای جام بردار
به نام مستهای رفته  بر دار

به نام آن قلندرهای بی‌باک
به نام چشمهای خفته در خاک

به نام شکوه‌ی شوریده بر شُکر
به نام گریه‌های حالت سُکر

به نام عاشقی زندانی چاه
به نام چشمهای مانده بر راه

به نام مجلس بزم شبانه
به نام سرور این آشیانه

الا ساقی من امشب مستِ مستم
ولی جامی دگر دارم به دستم

گِل ما را خدا  با  می‌ سرشته
به تقدیرم چنین رمزی نوشته

تو دائم مست جام کبریایی
تو مخمور شراب اولیایی

من امشب هفت خط جام هستم
ببخشایم خدایا مستِ مستم

من از بوی صراحی گشته مخمور
دمی سنگین دلی در جذبه و شور

چو مستان گرد گشته دور ساقی
بماند یکنفر در دور، باقی

الا ساقی تو از جام الستی
چرا؟ دورت بگردم مست هستی

من امشب حال و کیفم رو به راه است
دلم چون یوسفی در بند چاه است

سری مست و غزلخوان دارم امشب
تبی در تن پریشان دارم امشب

همی گردم به دور جام باقی
خدا حفظت کند همواره ساقی

مرا در سرهوای کوی یار است
به هر جا می‌روم نقش نگار است

ولی یکدم سکون خفتنم نیست
مدد ساقی توان گفتنم نیست

اگر باید مِیی مردانه نوشم
زدست پاک آن دُردانه نوشم

مرا امشب چو مجنون نام دادی
چرا دیگر به دستم جام دادی؟

من از ویرانه تا دل پر کشیدم
تمام نامهایت را شنیدم

مرا در دور اوّل قصّه‌ای نیست
بگو جانانِ دور دوّمم کیست؟


 

 

 

 


چه بودیم وچه شدیم

ـ آیا میدانید: اولین سیستم استخدام دولتی به صورت لشگری و کشوری به مدت ۴۰ سال خدمت و سپس بازنشستگی و گرفتن مستمری دائم را کورش کبیر در ایران پایه گذاری کرد.
ـ آیا میدانید : کمبوجیه فرزند کورش بدلیل کشته شدن
۱۲ ایرانی در مصر و اینکه فرعون مصر به جای عذر خواهی از ایرانیان به دشنام دادن و تمسخر پرداخته بود ، با ۲۵۰ هزار سرباز ایرانی در روز ۴۲ از آغاز بهار ۵۲۵ قبل از میلاد به مصر حمله کرد و کل مصر را تصرف کرد و بدلیل آمدن قحطی در مصر مقداری بسیار زیادی غله وارد مصر کرد . اکنون در مصر یک نقاشی دیواری وجود دارد که کمبوجیه را در حال احترام به خدایان مصر نشان میدهد. او به هیچ وجه دین ایران را به آنان تحمیل نکرد و بی احترامی به آنان ننمود.

ـ آیا میدانید : داریوش کبیر با شور و مشورت تمام بزرگان ایالتهای ایران که در پاسارگاد جمع شده بودند به پادشاهی برگزیده شد و در بهار
۵۲۰ قبل از میلاد تاج شاهنشاهی ایران رابر سر نهاد و برای همین مناسبت ۲ نوع سکه طرح دار با نام داریک (طلا) و سیکو (نقره) را در اختیار مردم قرار داد که بعدها رایج ترین پولهای جهان شد. 

ـ آیا میدانید : داریوش کبیر طرح تعلیمات عمومی و سوادآموزی را اجباری و به صورت کاملا رایگان بنیان گذاشت که به موجب آن همه مردم می بایست خواندن و نوشتن بدانند که به همین مناسبت خط آرامی یا فنیقی را جایگزین خط میخی کرد که بعدها خط پهلوی نام گرفت .

ـ آیا میدانید : داریوش در پایئز و زمستان
۵۱۸ - ۵۱۹ قبل از میلاد نقشه ساخت پرسپولیس را طراحی کرد و با الهام گرفتن از اهرام مصر نقشه آن را با کمک چندین تن از معماران مصری بروی کاغد آورد. 


ـ آیا میدانید : داریوش بعد از تصرف بابل
۲۵ هزار یهودی برده را که در آن شهر بر زیر یوق بردگی شاه بابل بودند آزاد کرد. 


  ـ آیا میدانید : داریوش در سال دهم پادشاهی خود شاهراه بزرگ کورش را به اتمام رساند و جاده سراسری آسیا را احداث کرد که از خراسان به مغرب چین میرفت که بعدها جاده ابریشم نام گرفت. 


ـ آیا میدانید : اولین بار پرسپولیس به دستور داریوش کبیر به صورت ماکت ساخته شد تا از بزرگترین کاخ آسیا شبیه سازی شده باشد که فقط ماکت کاخ پرسپولیس
۳ سال طول کشید و کل ساخت کاخ ۸۰ سال به طول انجامید.



ـ آیا میدانید : داریوش برای ساخت کاخ پرسپولیس که نمایشگاه هنر آسیا بوده
۲۵ هزار کارگر به صورت ۱۰ ساعت در تابستان و ۸ ساعت در زمستان به کار گماشته بود و به هر استادکار هر ۵ روز یکبار یک سکه طلا ( داریک ) می داده و به هر خانواده از کارگران به غیر از مزد آنها روزانه ۲۵۰ گرم گوشت همراه با روغن - کره - عسل و پنیر میداده است و هر ۱۰ روز یکبار استراحت داشتند. 


  ـ آیا میدانید : داریوش در هر سال برای ساخت کاخ به کارگران بیش از نیم میلیون طلا مزد می داده است که به گفته مورخان گران ترین کاخ دنیا محسوب میشده . این در حالی است که در همان زمان در مصر کارگران به بیگاری مشغول بوده اند بدون پرداخت مزد که با شلاق نیز همراه بوده است. 


ـ آیا میدانید : تقویم کنونی ( ماه
۳۰ روز ) به دستور داریوش پایه گذاری شد و او هیاتی را برای اصلاح تقویم ایران به ریاست دانشمند بابلی "دنی تون"بسیج کرده بود . بر طبق تقویم جدید داریوش روز اول و پانزدهم ماه تعطیل بوده و در طول سال دارای ۵ عید مذهبی و ۳۱ روز تعطیلی رسمی که یکی از آنها نوروز و دیگری سوگ سیاوش بوده است. 


  ـ آیا میدانید : داریوش پادگان و نظام وظیفه را در ایران پایه گزاری کرد و به مناسبت آن تمام جوانان چه فرزند شاه و چه فرزند وزیر باید به خدمت بروند و تعلیمات نظامی ببینند تا بتوانند از سرزمین پارس دفاع کنند. 


  ـ آیا میدانید : داریوش برای اولین بار در ایران وزارت راه - وزارت آب - سازمان املاک -سازمان اطلاعات - سازمان پست و تلگراف ( چاپارخانه ) را بنیان نهاد. 


  ـ آیا میدانید : اولین راه شوسه و زیر سازی شده در جهان توسط داریوش ساخته شد.


ـ آیا میدانید : داریوش برای جلوگیری از قحطی آب در هندوستان که جزوی از امپراطوری ایران بوده سدی عظیم بروی رود سند بنا نهاد.


  ـ آیا میدانید : فیثاغورث که بدلایل مذهبی از کشور خود گریخته بود و به ایران پناه آورده بود توسط داریوش کبیر دارای یک زندگی خوب همراه با مستمری دائم شد.


ـ آیا میدانید : در طول سلطنت داریوش کبیر
۲۴۲ حکمران بر علیه او شورش کرده بودند و او پادشاهی بوده که با ۲۴۲ مورد شورش مقابله کرد و همه را بر جای خود نشاند و عدالت را در سرتاسر ایران بسط داد . او در سال آخر پادشاهی به اندازه ۱۰ میلیون لیره انگلستان ذخیره مالی در خزانه دولتی بر جای گذاشت.


ـ آیا میدانید : داریوش در سال
۵۲۱ قبل از میلاد فرمان داد : من عدالت را دوست دارم ، از گناه متنفرم و از ظلم طبقات بالا به طبقات پایین اجتماع خشنود نیستم.


تن تو ظهر تابستون رو به یادم میاره

تن تو ظهر تابستون رو به یادم میاره

رنگ چشمه های تو بارون رو به یادم میاره

وقتی نیستی زندگی فرقی با زندون نداره

بجز تو تلخی زندونو به یادم میاره

تو بزرگی مثل اون لحظه که بارون میزنه

تو همون خونی که هر لحظه تو رگهای منه

تو مثله خوابه گل سرخی لطیفی مثل خواب

من همون ام که اگه بی تو باشه جون می کنه

تو مثله وسوسه شکار یک شاپرکی

تو مثله شوق رها کردن یک بادبادکی

تو همیشه مثله یک قصه پر از حادثه ایی

تو مثله شادی خواب کردن یک عروسکی

تو قشنگی مثله شکل هایی که ابرا می سازن

گل های اطلسی از دیدن تو رنگ می بازن

اگه مَردهای تو قصه بدنون تو اینجایی

برای بردن توبا اسب بالدار می تازن

داداشی

وقتی سرکلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .

به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و گونه من رو بوسید .

 

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم

تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و گونه من رو بوسید .

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . امامن خیلی خجالتی هستم علتش رو نمیدونم

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .

من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " ، و گونه منو بوسید .

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم و گونه منو بوسید .

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، توی کلیسا ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :

تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نیمدونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.

 


سخن

 

 

زندگی آرام است مثل آرامش یک خواب بلند
زندگی شیرین است مثل شرینی یک روز قشنگ
زندگی رویا است مثل رویای یک کودک ناز
زندگی زیبایی ست مثل زیبایی یک غنچه باز
زندگی مثل زمان درگذر است
زندگی چرخش این عقربه هاست
زندگی تک تک این ساعت هاست

***************************************************************************
گریزانم از این مردم که با من به ظاهر همدم ویکرنگ هستند

ولی درباطن از فرط حقارت به دامانم دو صد پیرایه بستند

از این مردم که تا شعرم شنیدند به رویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که درخلوت نشستند مرا دیوانه ای بدنام گفتند

***************************************************************************
ترجیح میدهم با کفش هایم در خیابان راه برم و به خدا فکر کنم تا اینکه در مسجد بنشینم و به کفشهایم فکر کنم.(دکتر شریعتی)


مولای من مهدی جان

سوالی ساده دارم از حضورت
من آیا زنده ام وقت ظهورت ؟
اگر تو آمدی من رفته بودم
اسیر سال و ماه هفته بودم
دعایم کن دوباره جان بگیرم
بیایم در حضور تو بمیرم


نرسد دست تمنا چون به دامان شما
می توان چشم دلی دوخت به ایوان شما
از دلم تا لب ایوان شما راهی نیست
نیمه جانی است درین فاصله قربان شما

لالالا

لالالالا نــــــخواب ســـــودی نـــــداره
هـــــمون بــــهتر که بـــــشماری ستـــــــاره
همون بهتر که چـــــشمات وا بـــــمونه
که مــــــاه غـــــصه ش نشه تنها بیــــــداره

لالالالا نــــــخواب زنـدونـــه دنــــیـــا
ســـــر نــــاســـازگـــاری داره بــــا مــــــا
بشیـن بــازم دعــا کن واســه اون کــه
مــــــا رو ایـــــنجا گــــذاشت تنهای تــنــها

لالالالا نـــــخــــــــواب اون راه دوره
خدا مــی دونه کــــه حـــالــش چــه جـوره
تـوی خلوت می گم اینجا کـسی نیست
خداییــش کـــــه دلــــم خیـــلی صــــــبوره

لالالالا نـــــخواب تـیـره ست چراغـم
مـثـله آتــــش فــــشون میــمونه داغـــــــــم
به جونه گــــلدونا کم غصه ای نیسـت
هـــزار شـــب شــد نیومد بــــاز ســراغــم

لالالالا نخـــواب خواب که دوا نیست
دل دیــــونه داشتــن کـــه خـــطا نـیـســــت
میگن دسـت از سرش بـردار، نـمیشه
آخــه عــاشق شــدن که دست ما نـیـســــت

لالالالا نخـــواب تـنـها مـــیمـــونـــــم
کـمـک کــــن قـــدر چــــشمـات رو بــدونـم
چـــــرا چـــشمات پـر خـشم عــزیزم؟
مـــگه مـــن مـــثل اون نـــــــامـــهربـونـم؟

لالالالا نــــخواب مــــاه و نــــگاه کن
مــــن اسفند و مــــیارم تــــــو دعــــا کـــن
بـــــگو بــرگرده پــیـش مـــا بـمـونــه
کـــتاب حـــافظ و بــــردار و وا کـــــــــــن

" بقیه تو ادامه مطلب"

ادامه مطلب ...

خدایا پس چرا من زن ندارم؟

خدایا پس چرا من زن ندارم؟

زنی زیبا و سیمین‌تن ندارم؟

دوتا زن دارد این همسایه ما

همان یک‌دانه را هم من ندارم

آژانس ملکی امشب گفت با من:

مجرد بهر تو مسکن ندارم

چه خاکی بر سرم باید بریزم؟

من بیچاره آخر زن ندارم!

خداوندا تو ستارالعیوبی

و بر این نکته سوء‌ظن ندارم

شدم خسته دگر از حرف مردم

تو می‌دانی دل از آهن ندارم

تجرد ظاهرا عیب بزرگی‌است

من عیب دیگری اصلا ندارم!

خودم می‌دانم این "اصلا" غلط بود

در اینجا قافیه لیکن ندارم

تو عیبم را بپوش و هدیه‌ای ده

خبر داری نیکول کیدمن ندارم؟

اگر او را فرستی دیگر از تو

گلایه قد یک ارزن ندارم!


داستانک

نام : کمال

کلاث : دبصتان

موزو انشا : عزدواج!

هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایط یک زن خوب می گیرم.

تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم غول پنج تایش را به من داده اصت.

حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه اصتادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اسولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند.

در عزدواج تواهم خیلی محم اصت یعنی دو ترف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر امم خیلی به هم می خوریم.

از لهاز فکری هم دو ترف باید به هم بخورند، ساناز چون سه صالش اصت هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.

در عزدواج ثن و صال اصلن مهم نیست چه بصیار آدم های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بصیار آدم های کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق اصت !

اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید من تا حالا کلی سکه جم کرده ام و می خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.

مهریه و شیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی کند. همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی داییمختار با پدر خانومش حرفش بشود دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ایم که بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر اصت ، هم خوشمزه تراصت تازه وقتی می خوری خش خش هم می کند!

اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر اصت و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. میگفت چون رهم و اجاره بالاصت آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواصت برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درثت کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست.. از آن موقه خاله با من قهر اصت.

قهر بهتر از دعواصت. آدم وقتی قهر می کند بعد آشتی می کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری می کند بعد خانومش می رود دادگاه شکایت می کند بعد می آیند دایی مختار را می برند زندان!

البته زندان آدم را مرد می کند.عزدواج هم آدم را مرد می کند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خیلی بهتر اصت!

این بود انشای من

............................................................................

یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند.

برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟

مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به ترف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد.

گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.

برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد.

حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟» برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.

بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد.

مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید




به چه دل خوش باشم

به چه دل خوش باشم
به که دل خوش باشم
به رفیقی که مرابرده زیاد
به محبت که دگررفته ز یاد
به صفایی که دگر رفته زدل
به چه دل خوش باشم
به که دل خوش باشم
به کویری شدنم در باران
یا به پژمردگی گلهایم
من دراین زندگی سرد وخموش
خوب می دانم به که دل خوش باشم
به خدایی که نرفت از یادم
به خدایی که به او محتاجم
..............................................

الهی تکیه برلطف توکردم
که جزلطفت ندارم تکیه گاهی
رحیمی چاره سازی بی نیازی
کریمی دل نوازی دادخواهی
خوشاآن کس که بنددباتو پیوند
خوشا آن دل که دارد باتوراهی
گرفتم دامن بخشنده ای را
که بخشداز کرم کوهی به کاهی

 

 


زندگی چیست؟

زندگی یک بازی درد آور است , زندگی یک اول بی آخر است , زندگی کردیم اما باختیم , کاخ خود را روی دریا ساختیم , لمس باید کرد این اندوه را , برکمر باید کشید این کوه را , زندگی را با همین غمها خوش است , با همین بیش و همین کمها خوش است , زندگی کردیم و شاکی نیستیم ,بر زمین خوردیم و خاکی نیستیم.



اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

حافظ شیرازی

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

صائب تبریزی

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را

هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد

نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را

شهریار

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را

هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد

نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را

سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند

نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را !

حاج حسن

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورد دنیا را

نه جان و روح می بخشم نه املاک بخارا را

مگر بنگاه املاکم؟چه معنی دارد این کارا؟

و خال هندویش دیگر ندارد ارزشی اصلأ

که با جراحی صورت عمل کردند خال ها را

نه حافظ داد املاکی، نه صائب دست و پا ها را

فقط می خواستند این ها، بگیرند وقت ما ها را.....؟؟؟

پشه - استکان -بچه شیطون

پشه ای در استکان آمد فرود

تا بنوشد آنچه واپس مانده بود

کودکی – از شیطنت- بازی کنان

بست با دستش دهان استکان

پشه دیگر طعمه اش را لب نزد

جُست تا از دام کودک وارهد

خشک لب، می گشت، حیران، راه جو

زیر و بالا، بسته هرسو، راه او

روزنی می جست در دیوار و در

تا به آزادی رسد بار دگر

هرچه برجهد و تکاپو می فزود

راه بیرون رفتن از چاهش نبود

آنقدر کوبید بر دیوار سر

تا فرو افتاد خونین بال و پر

جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ

لیک آزادی گرامی تر، عزیز

آیا میدانستید ؟ !

 آیا میدانستید که دانشمندان ثابت کرده اند که گل سرخ ترکیبی از بوی 40 نوع گل مختلف است ؟

آیا میدانستید که اگر کلفتی تار عنکبوت به اندازه مغز یک مداد به هم تنیده میشد می توانست یک هواپیمای بویینگ سنگین وزن را تحمل کند ؟

آیا میدانستید که این حقیقت دارد که به راستی فیل از موش میترسد ؟

آیا میدانستید که شلوغ ترین مکان دنیا کندوی زنبور عسل است ؟

آیا میدانستید که در حال حاضر 6 میلیون اختراع در جهان وجود دارد که ادیسون با 1094 اختراع رکورد دار است ؟

آیا میدانستید که اگر تمام کرات منظومه شمسی را با هم جمع کنیم و سپس آن را دو برابر کنیم باز هم به اندازه کره مشتری نمی شود ؟

آیا میدانستید که وسعت کره ماه به اندازه قاره استرالیاست ؟

آیا میدانستید که ملخ ها فراوان ترین موجودات بر روی زمین هستند و موجوداتی هستند که در روز دو برابر وزن خود غذا می خورند ؟

آیا میدانستید که هر چشم مگس از10 هزار عدسی تشکیل شده است ؟

آیا میدانستید که طبیعت سیاره اورانوس بر خلاف زمین است یعنی دو قطبش گرم و قسمت های استوایی آن بسیار سرد است ؟

آیا میدانستید که سوسک ها مقاوم ترین موجودات در برابر گرسنگی هستند. آنها میتوانند یک ماه بدون غذا و دو ماه بدون آب زنده بمانند ؟

آیا میدانستید که نیروی جاذبه ماه میتواند باعث زمین لرزه شود ؟

آیا میدانستید که شیارهاى کف دست کمکی براى بهتر گرفتن اشیاء است ؟

آیا میدانستید که لاشخورها قادر به دیدن یک موش کوچک از ارتفاع ۴ کیلومتری میباشند ؟

آیا میدانستید که مردم فیلیپین به بیش از ۱۰۰۰ لهجه سخن میگویند ؟

آیا میدانستید که مورچه ها هم شمردن بلدند و قدم هایشان را برای مسیر یابی میشمارند ؟

ادامه مطلب ...

دوست داشتن دانشجوها

من میگم : اگر کسی را دوست داری رهایش کن سوی تو برگشت از آن توست و اگر برنگشت از اول برای تو نبوده


دانشجوی زیست شناسی : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... او تکامل خواهد یافت


دانشجوی آمار : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... اگر دوستت داشته باشد ، احتمال برگشتنش زیاد است و اگرنه احتمال ایجاد یک رابطه مجدد غیر ممکن است


دانشجوی فیزیک : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ...اگر برگشت ، به خاطر قانون جاذبه است و اگر نه یااصطکاک بیشتر از انرژی بوده و یا زاویه برخورد میان دو شیء با زاویه صحیح هماهنگ نبوده است


دانشجوی حسابداری : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... اگر برگشت ، رسید انبار صادر کن و اگر نه ، برایش اعلامیه بدهکار بفرست


ادامه مطلب ...

در اندر حکایت گربه ها

زن ملا مشغول پر کندن چند مرغ بود. گربه ای آمد و یکی از مرغ ها را قاپید و فرار کرد. زن فریاد زد: ملا، گربه مرغ را برد. ملا از توی یکی از اتاق ها با صدای بلند گفت: قرآن را بیاور! گربه تا این را شنید مرغ را انداخت و فرار کرد. گربه های دیگر دورش جمع شدند و با افسوس پرسیدند: تو که این همه راه مرغ را آوردی چرا آنرا انداختی؟ گربه گفت: مگر نشنیدید گفت قرآن را بیاور؟ گربه ها گفتند قرآن کتاب آسمانی آنهاست به ما گربه ها چه ربطی دارد؟ گربه گفت اشتباه شما همین جاست ملا می خواست آیه ای پیدا کند و بگوید از این به بعد گوشت گربه حلال است و نسل مان را از روی زمین بردارد.


پیرمرد تنها

پیرمرد تنها در اویوها زندگی میکرد.
او میخواست مزرعه ی سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار سختی بود و تنها پسرش که میتوانست به به او کمک کند در زندان بود.
پیرمرد نامه ای به پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم.من نمیخواهم این مزرعه را از دست بدهم چون مادرت این مزرعه را خیلی دوست داشت . برای کار در مزرعه دیگر خیلی پیر شده ام . اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد چون تو مزرعه را برای من شخم می زدی.
دوستدار تو پدر
همان روز پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد:
پدر به خاطر خدا آن مزرعه را شخم نزن. من آنجا اسلحه ای پنهان کرده ام.
صبح فردا چندین نفر از ماموران و افسران پلیس به مزرعه آمدند و تمام مزرعه راشخم زدند،بدون اینکه اسلحه ای پیدا شود.
پیرمرد بهت زده نامه ی دیگری به پسرش نوشت و به او گفت چه اتفاقی افتاده است.
پسرش پاسخ داد :
پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار این بهترین کاری بود که از این فاصله ها میتوانستم برایت انجام دهم. 

جملات زیبا

                                                    

همیشه حرفی رو بزن که بتونی بنویسیش،
چیزی رو بنویس که بتونی پاش امضا کنی،؟
چیزی رو امضا کن که بتونی پاش بایستی.
ناپلئون

انسان همچون رودخانه است ، هرچه عمیقتر باشد آرام تر و متواضع تر است.

افتادن در گل و لای ننگ نیست، ننگ در این است که آنجا بمانی مثل آلمانی .                                                                                
بزرگترین پند زندگی این است که گاهی احمق ها درست می گویند! چرچیل                                                                            

 
غرورت را برای آنچه دوست می داری از دست بده تا مجبور نباشی آنچه که دوست می داری را به خاطر غرورت از دست بدهی.  شکسپیر  
زندگی انسان چیزی نیست جز تفکر او. جیمز ویلیامز

هر حرکتی که چیزی به وجود شما نیافزاید، چیزی از آن خواهد کاست و حرکتی که اثرش خنثی باشد وجود ندارد !
دیل کارنگی

  
پسرم بزرگترین نفرین آنست که همه چیز را تجربه کنی.لقمان خطاب به فرزندش

زر اندوزانی که برای مال دنیا کیسه دوخته اند بدانند که لباس آخرت جیب ندارد . ولتر
آن که خوشی خود را در رنج دیگران بجوید ، هر گز روی خوشی نمی بیند . بودا

باید بدانی گره تنهایی و دلتنگی هر کس فقط به دست دل خودش باز می شود . یادت باشد هیچگاه لرزیدن دلت را پنهان نکنی تا تنها نمانی. دیل

بهترین اشخاص کسانی هستند که اگر آنها را تعریف کردید خجل شوند و اگر آنها را بد گفتید سکوت کنند . جبران خلیل جبران

ادامه مطلب ...

تو بهشت هم فوتبال هست؟

دو پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو دوستان بسیار قدیمى همدیگر بودند هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او میرفت

یک روز خسرو گفت:بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى میکردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم میشود فوتبال بازى کرد یا نه

بهمن گفت: خسروجان، تو بهترین دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر میدهم

چند روز بعد بهمن از دنیا رفت .

یک شب، نیمههاى شب، خسرو با صدایى از خواب پرید. یک شیء نورانى چشمکزن را دید که نام او را صدا میزد: خسرو، خسرو  ...

خسرو گفت: کیه؟

منم، بهمن.

تو بهمن نیستى، بهمن مرده !

باور کن من خود بهمنم.. .

تو الان کجایی؟

بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و یک خبر بد برات دارم .

خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.

بهمن گفت: اول این که در بهشت هم فوتبال برقرار است. و از آن بهتر این که تمام دوستان و هم تیمیهایمان که مردهاند نیز اینجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اینجاست. و باز هم از آن بهتر این که همه ما دوباره جوان هستیم و هوا هم همیشه بهار است و از برف و باران خبرى نیست. و از همه بهتر این که میتوانیم هر چقدر دلمان میخواهد فوتبال بازى کنیم و هرگز خسته نمیشویم. در حین بازى هم هیچکس آسیب نمیبیند.

خسرو گفت: عالیه! حتى خوابش را هم نمیدیدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چیه؟

بهمن گفت: مربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تیم گذاشته.

کاش همه مرگها اینجوری سراغ آدما بیان ....در ۹۰ سالگی و ازطریق بهترین دوستت!


همراز

هوا بارانی است و فصل پاییز .......... گلوی آسمان از بغض لبریز

به سجده آماده ابری که انگار .......... شده از داغ تابستانه سرریز

هوای مدرسه ، بوی الفبا ........... صدای زنگ اول ، محکم و تیز

جزای خنده‌ها‌ی بی‌ مجوز .......... و شادی‌ها و تفریحات ناچیز

برای نوجوانی‌های ما بود .......... فرود خشم و تهمت‌های یک ریز

رسیده اول مهر و درونم .......... پر است از لحظه‌های خاطر انگیز

کلاس درس خالی‌ مانده از تو .......... من و گل‌های پژمرده ، سر میز

هوا پاییزی و بارانی‌ام من .......... درون خشم خود زندانی‌ام من

چه فردای خوشی‌ را خواب دیدیم .......... تمام نقشه‌ها بر آب دیدیم

چه دورانی ، چه رویای عبوری .......... چه جستن‌ها به دنبال ظهوری

من و تو نسل بی‌ پرواز بودیم .......... اسیر پنجه‌های باز بودیم

همان بازی که با تیغ سر انگشت .......... به پیش چشم‌های من تو را کشت

تمام آرزوها را فنا کرد .......... دو دست دوستیمان را جدا کرد

تو جام شوکران را سر کشیدی .......... به ناگه از کنارم پر کشیدی

به دانه دانه اشک مادرانه .......... به آن اندیشه‌های جاودانه

به قطره قطره خون عشق سوگند .......... به سوز سینه های‌ مانده در بند

دلم صد پاره شد، بر خاک افتاد .......... به قلبم از غمت صد چاک افتاد

بگو آنجا که رفتی‌ شاد هستی‌ .......... در آن سوی حیات آزاد هستی‌

هوای نوجوانی خاطرت هست .......... هنوزم عشق میهن در سرت هست

بگو آنجا که رفتی‌ هرزه ای نیست .......... تبر تقدیر سرو و سبزه‌ای نیست

کسی‌ دزد شعورت نیست آنجا .......... تجاوز به غرورت نیست آنجا

خبر از گورهای بی‌ نشان هست .......... صدای زجه‌های مادران هست

بخوان همدرد من هم نسل و همراه .......... بخوان شعر مرا با حسرت و آه

دوباره اول مهر است و پاییز .......... گلوی آسمان از بغض لبریز

من و میزی که خالی‌ مانده از تو .......... و گل‌هایی که پژمرده سر میز

این همه لاف زن و مدعی اهل ظهور

این همه لاف زن و مدعی اهل ظهور
پس چرا یار نیامد که نثارش باشیم ؟

سالها منتظر سیصد و اندی مرد است
آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم ؟

اگر آمد خبر رفتن ما را بدهید
به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم ...


ای راهب کلیسا دیگر مزن به ناقوس

ای راهب کلیسا دیگر مزن به ناقوس
خاموش کن صدا را ، نقاره می زند طوس
آیا مسیح ایران کم داده مرده را جان ؟
جانی دوباره بردار ، با ما بیا به پابوس
آن جا که خادمینش ، از روی زائرینش
گرد سفر بگیرند ، با بال ناز طاووس
در پیش گنبد او ، خورشید آسمان ها
نوری ندارد انگار ، چیزی شبیه فانوس


باز بوی باورم خاکستریست

باز بوی باورم خاکستریست
صفحه‌های دفترم خاکستریست

پیش از اینها حال دیگر داشتم
هر چه می گفتند باور داشتم

پیرها زهر هلاهل خورده اند
عشق‌ورزان مهر باطل خورده اند

باز هم بحث عقیل و مرتضی‌ست
آهن تفدیده مولا کجاست؟

نه فقط حرفی از آهن مانده است
شمع بیت المال روشن مانده است

دست‌ها را باز در شب‌های سرد
ها کنید ای کودکان دوره گرد!

مژدگانی ای خیابان‌خواب‌ها
می‌رسد ته‌مانده‌ی بشقاب‌ها

در صفوف ایستاده بر نماز
ابن ملجم‌ها فراوانند باز

سر به لاک خویش بردید ای دریغ!
نان به نرخ روز خوردید ای دریغ!

گیر خواهد کرد روزی روزیت
در گلوی مال مردم خوارها

من به در گفتم و لیکن بشنوند
نکته ها را مو به مو دیوارها

با خودم گفتم تو عاشق نیستی
آگه از سرّ شقایق نیستی

غرق در دریا شدن کار تو نیست
شیعه‌ی مولا شدن کار تو نیست


آبدارچی شرکت مایکروسافت.

مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبه اش کرد و تمیز کردن زمین رو به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرمهای مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین..»
مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»
رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمیتونه داشته باشه.»
مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد.. نمیدونست با تنها 10 دلاری که در جیبش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه فرنگی بخره. بعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگیها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایه اش رو دو برابر کنه.. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهمید میتونه به این طریق زندگیش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه.
  در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر میشد. به زودی یه گاری خرید، بعد یهکامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) 
داشت ...
پنج سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده فروشان امریکاست. شروع کرد تا برای آینده ی خانواده اش برنامه ریزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه ی عمر بگیره.
به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبت شون به
نتیجه رسید، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد:
«من ایمیل ندارم.»
نماینده بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین. میتونین فکر کنین به کجاها میرسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟» مرد برای مدتی فکر کرد و گفت:
آره! احتمالاً میشدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت.


دکتر شریعتی

کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ،آن هم به سه دلیل ؛اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگارمی کشید و سوم - که از همه تهوع آور بود-اینکه در آن سن و سال، زن داشت.
!... چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم ،آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم
و تازه فهمیدم که : خیلی اوقات آدم از آن دسته چیزهای بد دیگران ابراز انزجار می کند که در خودش وجود دارد


یک شبی مجنون نمازش را شکست

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه ی لیلا نشست

سجــــده ای زد بر لــــب درگـــــاه او
پـر زلیــــلا شــد دل پـــــــــر آه او

گفت یــا رب از چه خـوارم کــرده ای
بر صلیــب عشــــق دارم کرده ای

جـــــام لیـــــلا را به دستــــم داده ای
واندر این بازی شکســتم داده ای

نشتر عشـقــــــش به جانــم می زنی
دردم از لیـــــــــلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشــق، دل خونم مکن
من کـــــه مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچـــــــــــــه دیگر نیستم
این تو و لیــــــلای تو ... من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایــــــــــــــت منم
در رگ پیدا و پنهانت منــــــــــــــم

سال ها با جور لیــــــــــــــلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختــــــــــــی

عشق لیـــــــــــــــــلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا بــــــــــاختم

کردمت آوارهء صحـــــــــــــــــرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشــــــــــــد

سوختم در حسرت یک یا ربــــــت
غیر لیــــــــــــــــــــلا برنیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولـــــی
دیدم امشب با منی گفتم بلـــــــــــــی

مطمئــــــــــــن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانــــــــــــــه ام در میزنی

حال این لیـــــــلا که خوارت کرده بود
درس عشقـــــــش بیقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهـــــــــــت کنم
صد چو لیــــــــــلا کشته در راهت کنم

دوست دارم گاهی آزارت دهم

دوست دارم گاهی آزارت دهم
ای که آزردی مرا با رفتنت
  
ای که ترسیدی اگر عاشق شوی
عشق آرد یک بلایی بر سرت
  
رفتی و در قاب یادم همچنان
می درخشد چشم های روشنت
  
می زند آتش به شعر دفترم
یاد آن رفتار گنگ و مبهمت
  
رفتی و مانده ست بر ایوان دل
جای پاهای تو مثل شبنمی
  
رفتی ومن می نویسم باز هم

مانده برقلبم شرار ماتمی
  
این چه سود گر باز می خوانی مرا
باز می گویی پشیمانی مرا
  
من نخواهم داد هرگز پاسخت
ای که آزردی مرا بارفتنت
  
پای خود را روی قلبم می نهم
دوست دارم گاهی آزارت دهم


خان زند و دزدی دزدان

مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند...
سربازان مانع ورودش می شوند!
خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟
پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند...
مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد:
چه شده است چنین ناله و فریاد می کنی؟
مرد با درشتی می گوید:
دزد ، همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم !
خان می پرسد:
وقتی اموالت به سرقت می رفت تو کجا بودی؟!
مرد می گوید:
من خوابیده بودم!!!
خان می گوید:
خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟
مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می دهد که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود ...
مرد می گوید:
من خوابیده بودم ، چون فکر می کردم تو بیداری...!
خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند و در آخر می گوید : این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم