آسمان کوچک بچگی

ازمحبت طعم کالی مانده است،ازصفای دل سفالی مانده است،آنکه زیبا بود زجرش می دهند،آنکه زشتی کرد اجرش می دهند...

آسمان کوچک بچگی

ازمحبت طعم کالی مانده است،ازصفای دل سفالی مانده است،آنکه زیبا بود زجرش می دهند،آنکه زشتی کرد اجرش می دهند...

رفیق من سنگ صبور غمهام

رفیق من سنگ صبور غمهام
به دیدنم بیا که خیلی تنهام
هیچکی نمیفهمه چه حالی دارم
چه دنیای رو به زوالی دارم
مجنونمو دل زده از لیلی ها
خیلی دلم گرفته از خیلی ها
نمونده از جوونیام نشونی
پیر شدم پیر تو ای جوونی
تنهای بی سنگ صبور
خونه سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست
موندیو راه چاره نیست
اگر که هیچ کس نیومد سری به تنهاییت نزد
اما تو کوه درد باش
طاقت بیار و مرد باش
صدای سازم همه جا پر شده
هر کی شنیده از خودش بیخوده
اما خودم پر شدم از گلایه
هیچی ازم نمونده جز یه سایه
سایه ای که خالی از عشق و امید
همیشه محتاج به نور خورشید
زندگیتان سرشار از عشق و امید


باور نکن تنهایی ات را

باور نکن تنهایی ات را
من در تو پنهانم، تو در من
از من به من نزدیکتر، تو
از تو به تو نزدیکتر، من
باور نکن تنهایی ات را
تا یک دل و یک درد داریم
تا در عبور از کوچه عشق
بر دوش هم سر می گذاریم
دل تاب تنهایی ندارد
باور نکن تنهایی ات را
هر جای این دنیا که باشی
من با توام تنهای تنها
من با توام هر جا که هستی
حتی اگر با هم نباشیم
حتی اگر یک لحظه، یک روز
با هم در این عالم نباشیم
این خانه را بگذار و بگذر
با من بیا تا کعبه دل
باور نکن تنهایی ات را
من با توام منزل به منزل

   

خدایا

خدایا,آه ای خدایم
صدایت می زنم بشنو صدایم
شکنجه گاه این دنیاست جایم
به جرم زندگی این شد سزایم
مرا بگذار با این ماجرایم
نمی پرسم چرا این شد سزایم
گلویم مانده از فریاد و فریاد
ندارد کس غم مرگ صدارا
به بغض در نفس پیچیده سوگند
به گلهای به خون غلطیده سوگند
به مادر سوگوار جاودانه
که داغ نوجوانش دیده سوگند
خدایا, حادثه در انتظار است
به هر سو باد وحشی در گذار است
به فکر قتل عام لاله ها باش
که خواب گل به گل کابوس خار است
خدایم,خدایم ای خدایم
ای پناه لحظه هایم
صدایت می زنم بشنو صدایم
الهی در شب فقرم بسوزان
ولی محتاج نامردان مگردان
الهی کیفرم را می پذیرم
که از تو ذات خود را پس بگیرم
کمک کن که با نا حق نسازم
برای عشق و آزادی بمیرم

شهر ویران

روزگاری شهر ما ویران نبود
دین فروشی اینقدر ارزان نبود
نغمه مطرب دوای جان نبود
هیچ صوتی بهتر از قرآن نبود
دختران را بی حجابی ننگ بود
رنگ چادر بهتر از هر رنگ بود
مرجعیت مظهر تکریم بود
حکم او را عالمی تسلیم بود
اینک اما
پشت پا بر دین زدن آزادگی ست
حرف حق گفتن عقب افتادگی ست

 

راه راست

کل خلایق به نظر راستند جمله همه بی غش و بی کاستند
در نظرم هر یکی بس ساده اند تابع خالق همگان خاضع اند
کل خلایق همگان پاک پاک عازم جنت همه ما بعد خاک
مات شدم این همه پستی ز چیست این همه زشتی ز که امد به زیست
  این همه فقر از که بیامد وجود کیست که آرد به خدا پس سجود 
  جمله ما تابع قرآن پاک پس ز که آید بعمل روی خاک 
از عمل ما شده این حال روز هر یکی در رنج و عذابیم و سوز
  رفته ز کف خلد برین در قبل طاعت رب زآنکه نیامد عمل 
جمله به هم جور وستم کرده ایم دار دگر هر یک ما برده ایم
  آدمیان دوزخ و جنت به پاست جنتی ان شد که رود راه راست

مدرک گرایی

پیامک زد شبی لیلی به مجنون

که هر وقت آمدی از خانه بیرون

بیاور مدرک تحصیلی ات را

گواهی نامه ی پی اچ دی ات را

پدر باید ببیند دکترایت

زمانه بد شده جانم فدایت

دعا کن ...

دعا کن مدرکت جعلی نباشد

زدانشگاه هاوایی نباشد

وگرنه وای بر احوالت ای مرد

که بابایم بگیرد حالت ای مرد

چو مجنون این پیامک خواند وارفت

به سوی دشت و صحرا کله پا رفت

اس ام اس زد ز آنجا سوی لیلی

که می خواهم تورا قد تریلی

دلم در دام عشقت بی قرار است

ولیکن مدرکم بی اعتبار است

شده از فاکسفورد این دکترا فاکس

مقصر است در این ماجرا فاکس

چه سنگین است بار این جدایی

امان از دست این مدرک گرایی

خاطرات کودکی

بازگرد ای خاطرات کودکی
برسوار اسبهای چوبکی
خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن ماناترند
درس های سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود
درس پندآموز روباه وخروس
روبه مکارو دزد وچاپلوس
روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است
کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود
باوجود سوزو سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفتر ها به رنگ کاه بود
همکلاسی های درد ورنج وکار
بچه های جامه های وصله دار
بچه های دکه سیگار سرد
کودکان کوچک اما مرد مرد
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود وتفریقی نبود
کاش میشد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک می شدیم
یاد ان آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش
ای معلم نام وهم یادت بخیر
یاد درس آب وبابایت بخیر
ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشقها را خط بزن


مداحی از حاج عبدالرضا هلالی

سلام به همه دوستان خوب

قصد دارم در چندین پست مداحی  حاج عبدالرضا هلالی را براتون جهت دانلود بزارم.


منتظر نظرات خوبتون هستم. لازم بذکره که مداحی سال 89 که در خانه کشتی شهدای هفت تیر برگزار شده بود در پستهای بعدی گذاشته میشه.


مداحی  آقامون دلبره


محرم 88 - فرهنگسرای بهمن : تو رو خدا آقا    بی تو چشمامون دریا نیست


فاطمیه 89 

آمدی جانم به قربانت

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا ؟

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا ؟

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا ؟

وه که با این عمر های کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا ؟

آسمان چون جمع مشتاقان ، پریشان می کند
درشگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا ؟

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا ؟

بی مونس و تنها چرا ؟
تنها چرا ؟ حالا چرا

محرم

سلام به همه دوستان خوبم

با توجه به فرا رسیدن ماه محرم مثل همیشه در خدمتتون نیستم و یه جورائی وبلاگ نیمه تعطیله.

قرارمون هئیت الرضا 

اینم آدرس سایتشه - آدرس هئیت هم تو سایت هست

http://www.behesht.info

 

سیب

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

دخترک خندید و پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
"او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
"مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت.

اولین شعر خودمه

الا ای دل که می بینم به زاری

تو را هیچ وقت نبوده روی یاری

تو را آرام و و با حجب آفریدند

چرا اینقدر تپش در سینه داری؟!

نمیدانم چرا وقت یه صحبت

زبانم ،این دلم ندارد سر سازگاری

نمیدانم چرا شرمنده هستم

نمیدانم چرا بی شانس هستم

ولی دانم که تو این روزگارا

دلی با عشق پی یک یار بستم

همیشه یار خوب با ما وفا هست

همیشه قصه هایش بی ریا هست

زنم بر سیم آخر من می گویم

همیشه هستم با او تا جهان هست

 

 

عیدغدیر مبارک

هر ذره که دیدیم ز آثار علی(ع)بود
کنکاش نمودم چو صداهای دلم را
دیدم ضربانش همه تکرار علی(ع)بود
هر کس به مقامات رسید از همه دهر
در زندگی اش نوکر دربار علی(ع)بود
حاضر شود آزاده به صحرای قیامت
آن کس که همه عمر گرفتار علی(ع)بود
هر نغمه که بیرون شده از سینه عود و
تنبور و دف و چنگ و نی و تار،علی(ع)بود
آن کس که به خورشید نگه کرد و پس از آن
خورشید پر از نور شد انگار علی(ع)بود
صد بار نگه کردم و دیدم که ز مشرق
خورشید نه بر آمد و هر بار علی(ع)بود
هر کس که شهید ره حق شد ز علی(ع) شد
ذکر لب منصور سر دار، علی(ع)بود
از پل به سلامت گذرد روز قیامت
آن کس که به عمرش همه بیمار علی(ع)بود
هر لطف و عنایت که به من شد همه عمر
کاویدم و دیدم که همه کار علی(ع)بود
هر جا سخن از عشق شنیدیم برفتیم
مقصود فقط زین همه دیدار علی(ع)بود
در خانقه افسوس ولی هرچه که دیدم
 بی پرده بگویم  همه انکار علی(ع)بود

شقایق گل همیشه عاشق

روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوه گه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه
بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم من که روم خانه به خانه
عاقل به قوانین خرد راه تو پوید
دیوانه برون از همه آئین تو جوید
تا غنچه بشکفته این باغ که بوید
هر کس به بهانی صفت حمد تو گوید
بلبل به غزل خوانی و قمری به ترانه
بیچاره بهایی که دلش زار غم توست
هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر "خیالی"به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه
************************************

شقایق گفت :با خنده نه تبدارم ، نه بیمارم
گر سرخم ،چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت: شنیدم سخت شیدا بود
نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش
افتاده بود اما طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها
تشکر می کرد پس از چندی
هوا چون کوره آتش زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست او بودم وحالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد آنگه
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت زهم بشکافت
اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی بمان ای گل
ومن ماندم نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد


میدان بلاغت است دیوان علی

میدان بلاغت است دیوان علی
کس چون بنهد قدم به میدان علی
هر نکته که بوی عشق می آید از آن
یا زان محمد است یا زان علی

خواهم نظری که جز خدا نشناسد
جز دست خدا گره گشا نشناسد
جز عشق علی و یازده فرزندش
راهی به دیار آشنا نشناسد

ای دل به علی نگر خدا را بشناس
وز روی علی رمز ولا را بشناس
خواهی که مقام عشق را بشناسی
برخیز و علی مرتضی را بشناس

گفتم ز چه کعبه را به عالم شرف است
وان خانه مطاف اهل دل صف به صف است
گفتا که گهر مایه ی ارج صدف است
این عاصمه زادگاه میر نجف است

ای آمده در کعبه ز مادر به وجود
وی رفته به مسجد ز جهان وقت سجود
از آمدن و رفتن تو دانستم
سرمایه ی زندگی قیام است و ُقعود

تا بر لب خویش نام حیدر داریم
کی بیم ز دشمن ستمگر داریم
از مهر علی و یازده فرزندش
ما، گِردِ دیار خویش سنگر داریم

با یاد علی به موج آتش زده ایم
از نجد زبانه تا مراکش زده ایم
در مکتب او چو قامت افراخته ایم
سیلی به حرامیان سرکش زده ایم

ای تیغ کجت قبله نمای دل ما
سرپنجه ی تو گره گشای دل ما
تو شیر حقی، دست حقی، مرد حقی
ای نام بلندت آشنای دل ما

با نام علی به پهنه رو آوردیم
بر خصم شکستِ سو بسو آوردیم
هر چند که قطره قطره خون بخشیدیم
صهبای ظفر سبو سبو آوردیم

شما یادتون نمیاد،

شما یادتون نمیاد، کاغذ باطله و نون خشکه میدادیم به نمکی ، نمک بهمون میداد بعدش هم نمک ید دار اومد که پیشرفت کرده بود نمک ید دار میداد، تابستو نها هم دمپایی پاره می گرفت جوجه های رنگی می داد.

شما یادتون نمیاد، کیک می خریدیم پنج تا تک تومنی. کاغذ زیرش رو هم می جویدیم!

شما یادتون نمیاد، بستنی یخی  می خریدیم، تو مشما، تو دیوار میکوبیدیم و بعدش مشما رو سوراخ میکردیم وتکه بستنی یخی ها رو میخوردیم.

شما یادتون نمیاد، آسیاب بشین میشینم، آسیاب پاشو پامیشم، آسیاب بچرخ میچرخم، آسیاب پاشو،پا نمیشم؛ جوون ننه جون، پا نمیشم؛… جوونه قفل چمدون،پامیشم..آسیاب تند ترش کن، تندتر تندترش کن!

شما یادتون نمیاد، موقع امتحان باید بین خودمون و نفر بغلی کیف میزاشتیم رو میز که تقلب نکنیم

شما یادتون نمیاد، جمعه شبا سریال جنگجویان کوهستان رو، فرداش همه تو مدرسه جوگیر بودیم.

شما یادتون نمیاد، پیک نوروزی که شب عید میدادن دستمون حالمونو تا روز آخر عید میگرفتن !

شما یادتون نمیاد سریال آیینه ، دو قسمتی بود اول زن و شوهر ها بد بودند و خیلی دعوا میکردند بعد قسمت دوم  زندگی شیرین می شود بود و همه قربون صدقه هم می رفتند. یه قسمتی بود که زن و شوهر ازدواج کرده بودند همه براشون ساعت دیواری اورده بودند. بعد قسمت زندگی شیرین میشود جواد خدایاری و مهین شهابی برای زوج جوان چایی و قند و شکر بردند همه از حسن سلیقه این دو نفر انگشت به دهان موندند و ما باید نتیجه میگرفتیم که چایی بهترین هدیه عروسی می تونه باشه.

شما یادتون نمیاد، ستاره آی ستاره    پولک ابر پاره،     به من بگو وقتی که اونجا بودی  بابامو تو ندیدی
دیدمش از اونجاها رفت    اون بالا بالاها رفت   بالا پیش خدا رفت
خدا که مهربونه    پیش بابام میمونه
گریه نمیکنم من       که شاد نباشه دشمن

شما یادتون نمیاد، چرخ فلکی که چرخو فلکش رو میاورد 4 تا جا بیشتر نداشت و با دست میچرخوندش.

شما یادتون نمیاد، چکمه پلاستیکی که مامانا از کفش ملی می خریدند پامون می کردند.

شما یادتون نمیاد، چقدر زجر آور بود شنیدن آهنگ مدرسه ها وا شده اونم صبح اول مهر.

شما یادتون نمیاد، سریال روزی روزگاری که پخش میشد تیکه کلام رایج بین مردم شده بود “التماس نکن

شما یادتون نمیاد، زنگ آخر که می شد کیف و کوله رو مینداختیم رو دوشمون و منتظر بودیم زنگ بخوره تا اولین نفری باشیم که از کلاس میدوه بیرون.

شما یادتون نمیاد، خانواده آقای هاشمی رو که میخواستن از نیشابور برن کازرون، تو کتاب تعلیمات اجتماعی.

شما یادتون نمیاد، تو نیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان نفر وسطی باید میرفت زیر میز.

شما یادتون نمیاد، این آواز مُد شده بود پسرا تو کوچه میخوندن: آآآآآی نسیم سحری صبر کن، مارا با خود ببر از کوچه ها،آآآی

شما یادتون نمیاد ، نوک مداد قرمزای سوسمار نشانُ که زبون میزدی خوش رنگ تر میشد.

صبر وقرار

نه مرا صبر و قرار است اگر باز آیی
تو مگر عقده دل را ز کرم بگشایی
من و شوریدگی وشوق و صال وغم یار
عاقبت می کشدم هجر و غم تنهایی
گفته بودم توبیا تا که من ازشوق حضور
جان برون سازم ازاین قالب بی پروایی
درد جانسوز غمت گرچه به تاراجم داد
به خدامی نهراسم من از این رسوایی
من به زندان غمت موی سیه کرده سپید
کنج زندان و غم هجر و شب تنهایی
تو بیا صبر کنم من به ادب در قدمت
هرچه خواهی توبگوهرچه تومیفرمایی
عاشقی رابه ازاین نیست که درخلوت دوست
به تجسس نظر افتد به تو چون ،زیبایی
حالیا شرح فراغ این همه تفسیر مکن
که پس پرده چه دانی ، چه کند شیدایی


ادامه مطلب ...

خدایا

خدایا بنده ای درد آشنایم
به سر افتاده ای بی دست و پایم

ز غمها سینه ام دریاست ، دریاست
گواهم ، گریه های هایهایم

بدرگاه تو می نالم به زاری
مرا بگذار با این ناله هایم

مرا در آتش عشقت بسوزان
مکن زین شعله ی سرکش رهایم

از این آتش ، دلم را پرشرر کن
بسوزان ، سوز دل را بیشتر کن

به آهِ در گلو بشکسته ، سوگند
بسوز سینه های خسته ، سوگند

به غم پرورده ی محنت نصیبی
که در خون جگر بنشسته ، سوگند

به اشک مادری کز داغ فرزند
فروریزد به رخ ، پیوسته سوگند

به بیماری که در هنگامه ی مرگ
برآید ناله اش آهسته ، سوگند

به آن برگشته ایام ِ نگون بخت
که راهش از همه سو بسته ، سوگند

مرا در بیکسی پیوسته کس باش
بوقت ناله ها فریادرس باش

به بی پایی که در راهی خزیده
به بیدستی که دست از جان کشیده

به محرومی که نالد در شب تار
ز غمها جان او بر لب رسیده

به آن بیماردارِ شب نخفته
که ریزد اشک محنت تا سپیده

بناکامی که در شور جوانی
به خاک سردِ گوری آرمیده

به پیر خسته جان مستمندی
که پشتش در تهی دستی خمیده

به آن طفل یتیم بی پناهی
که لبخند محبت را ندیده

بده دستی که دستی را بگیرم
ز خجلت پیش محتاجان نمیرم

قسم بر دستگاه کبریایی
قسم بر شوکت عرش خدایی

قسم بر بینوای سیر چشمی
که دارد صد نوا در بینوایی

قسم بر گلرخ عاشق نوازی
که در او نیست رنگ بی وفایی

قسم بر مادری کز هجر فرزند
بود گریان به شبهای جدایی

دورنگی را ز جان من جدا کن
دلم را با محبت آشنا کن

مهتاب

اگه مهتاب بشی به من بتابی منم رخت سیامو در میارم
اگه بارون بشی نم نم بباری منم یادم میره که شوره زارم
اگه آفتاب بشی تو باغ ابرا منم تو آتیشت پروانه می شم
اگه عاشق بشی حتی دروغی می مونم با غمت همخونه می شم
می مونم تا نگی فکر سفر بود نگی مثل پرستو در به در بود
میشم کفتر می سوزم تا بدونی که پاسوز غمت آتیش بپربود
می پوشم رخت بودن تا ته خط به عشق با تو بدون پا میگیرم
به جونم می خرم تنهائیاتو برای گریه هات آسون می میرم

 

آئینه

خدایا ! بشکن این آیینه ها را
که من از دیدن آیینه سیرم
مرا روی خوشی از زندگی نیست
ولی از زنده ماندن ناگزیرم

از آن روزی که دانستم سخن چیست
همه گفتند : این دختر ، چه زشت است
کدامین مرد ، او را می پسندد ؟
دریغا دختری بی سرنوشت است .

چو در آیینه بینم روی خود را
درآید از درم ، غم با سپاهی
سیه روزی نصیبم کردی ، اما
نبخشیدی مرا چشم سیاهی

به هرجا پانهم ، از شومی بخت
نگاه دلنوازی سوی من نیست
از این دلها که بخشیدی به مردم

یکی در حلقه گیسوی من نیست

مرا دل هست ، اما دلبری نیست
تنم دادی ولی جانم ندادی
بمن حال پریشان دادی ، اما
سر زلف پریشانم ندادی

به هرجا ماهرویان رخ نمودند
نبردم توشه ای جز شرمساری
خزیدم گوشه ای سردرگریبان
به درگاه تو نالیدم به زاری

چو رخ پوشم ز بزم خوبرویان
همه گویند : او مردم گریز است
نمیدانند ، زین درد گرانبار
فضای سینه ی من ناله خیز است

به هرجا همگنانم حلقه بستند
نگینش دختری ناز آفرین بود
زشرم روی نازیبا درآن جمع
سر من لحظه ها بر آستین بود

چو مادر بیندم در خلوت غم
ز راه مهربانی می نوازد
ولی چشم غم آلودش گواه است
که در اندوه دختر می گدازد

به بام آفرینش جغد کورم
که در ویرانه هم ، نا آشنایم
نه آهنگی مرا ، تا نغمه خوانم
نه روشن دیده ای ، تا پر گشایم

خدایا ! بشکن این آیینه ها را
که من از دیدن آیینه سیرم
مرا روی خوشی از زندگی نیست
ولی از زنده ماندن ناگزیرم

خداوندا ! خطا گفتم ببخشای
تو بر من سینه ای بی کینه دادی
مرا همراه رویی ناخوشایند
دلی روشن تر از آیینه دادی

مرا صورت پرستان خوار دارند
ولی سیرت پرستان می ستایند
به بزم پاک جانان چون نهم پای
در ِ دل را به رویم می گشایند

میان سیرت و صورت خدایا !
دل زیبا به از رخسار زیباست
به پاس سیرت زیبا ، کریما !
دلم بر زشتی صورت شکیباست


به تو از تو می نویسنم به تو ای همیشه دریا

به تو از تو می نویسنم به تو ای همیشه دریا
ای همیشه از تو زنده لحظه های رفته بر باد
وقتی که بن بست غربت سایه ساره قفسم بود
زیر رگبار مصیبت بی کسی تنها کسم بود
وقتی از آزار پاییز برگ و باد با هم گریه می کرد
قاصد چشم تو آمد مژده ی روییدن اورد
به تو نامه می نویسم ای عزیز رفته از دست
ای که خوشبختی پس از تو گم شده و به قصه پیوست
ای همیشگی ترین عشق در حضور حضرت تو
ای که می سوزم سراپا تا ابد در حسرت تو
به تو نامه می نویسم نامه ای نوشته بر باد
که به اسمت چو رسیدم قلمم به گریه افتاد
ای تو یارم روزگارم گفتنی ها با تو دارم
ای تو یارم از گذشته یادگارم
در گریز ناگزیرم گریه شد معنای لبخند
ما گذشتیم و شکستیم پشت سر گلهای پیوند
در عبور از مسرخ تن عشق ما از ما فنا بود
باید از تن می گذشتیم برتر از ما عشق ما بود


نشاط انگیز و ماتم زایی ای عشق

نشاط انگیز و ماتم زایی ای عشق
عجب رسواگر و رسوایی ای عشق

اگر چنگ تو با جانی ستیزد
چنان افتد که هرگز برنخیزد

ترا یک فن نباشد ، ذوفنونی
بلای عقل و مبنای جنونی

تو « لیلی » را زخوبی طاق کردی
گلِ گلخانه ی آفاق کردی

اگر براو نمک دادی ، تو دادی
بدو خوی ملک دادی تو دادی

لبش گلرنگ اگر کردی تو کردی
دلش را سنگ اگر کردی تو کردی

به از « لیلی » فراوان بود در شهر
به نیروی تو شد جانانه ی دهر

تو « مجنون » را به شهر افسانه کردی
ز هجران زنی دیوانه کردی

تو او را ناله و اندوه دادی
ز محنت سر به دشت و کوه دادی

چه دلها کز تو چون دریای خون است
چه سرها کز تو صحرای جنون است

به « شیرین » دلستانی یاد دادی
وز آن « فرهاد » را بر باد دادی

سرو جان و دلش جای جنون شد
گران کوهی ، ز عشقش بیستون شد

ز « شیرین » تلخ کردی کام « فرهاد »
بلندآوازه کردی نام « فرهاد »

یکی را بر مراد دل رسانی
یکی را در غم هجران نشانی

یکی را همچو مشعل برفروزی
میان شعله ها جانش بسوزی


خوشا آنکس که جانش از تو سوزد
چو شمعی پای تا سر برفروزد

خوشا عشق و خوشا ناکامی عشق
خوشا رسوایی و بدنامی عشق

خوشا بر جان من ، هرشام و هر روز
همه دردو همه داغ و همه سوز

خوشا عاشق شدن ، اما جدایی
خوشا عشق و نوای بینوایی

خوشا در سوز عشقی سوختن ها
درون شعله اش افروختن ها

چو عاشق از نگارش کام گیرد
چراغ آرزوهایش بمیرد

اگر میداد « لیلی » کام « مجنون »
کجا افسانه میشد نام « مجنون » ؟

هزاران دل بحسرت خون شد از عشق
یکی دراین میان مجنون شد از عشق

در این آتش هر آنکس بیشتر سوخت
چراغش در جهان روشنتر افروخت

نوای عاشقان در بینواییست
دوام عاشقی ها در جداییست

بد عهدی است عهد جوانی

بد عهدی است عهد جوانی گرچه جوانی نکرده ایم .به باد رفت آرزوهای مشکی موهایمان. گذر ایام را به مانند حرکت جوی آب تشبیه کرده اند که بد تشبیهی است که آب پاکی و زلال و آرامش دارد که این عهد هرچه دارد غیر از آرامش و همش متلاطم و متظالم.

روزگاری است بس نا مراد، چه هست این عمر که با این نامرادی بر احوالات ما میگذرد؟؟

دهه 20 عمرم به سانی گذشت که باور نمیکردم که دیپلم گرفته ام همانند همان 4 سال دانشگاه و چند صباح دیگر وارد دهه 30 میشوم. عمری که هر چه دید الا عدالت!!

این چند سطر نمیتواند گره از مشکلات بگشاید و توانایی بیان عقیده را ندارد، چونکه فکرم مشوش شده از این کجی های این روزگا برتاب شده.

هنوز هم دلخوشیم به قسمت و امیدواریم به روزی و مشتاقیم به فردای خوش و خیال خوشی داریم که خدایی با ماست.

آری به مسلخی رفتیم که نمی خواستیم.

نمیدانم از چه بگویم و از که بگویم ، اصلاً کسی هست که این مطالب رابخواند؟!

در دوران قرآن سوزی مردم را چه شده که چون درندگان در حال دریدن خواهر وبراردان ایمانی خود هستند.

ورطه ای است واژگونه از اعتقادات و درآمیختن مبهلات بجای واقعیات.براستی که تاریخ مجدداً در حال تکرار است با این تفاوت که دیگر عصر اسب و شمشیر ونیزه وبیرق جای خود را به موشک و جنگنده و جنگ نرم افزاری داده است.

بیاد آریم جنگ صفین ،مالک اشتر تا نابودی خیمه کفر و سوزاندن خیمه نفاق راهی ندارد که باز مکر و حیله عجوزه ،نامسلمان شناسانی که در هیبت اسلام بودند به مدد لشگر سیاه آمد و قرآنها به نیزه رفت.علی فرمان حمله داد و فرمود که من قرآن ناطقم و آنها جز پوست و نگارش چیزی نیست و لی مردم نادان و سطح اندیش، علی را نشناختند و ندانسته کمر به یاری لشگر معاویه دادند و آنچه نباید میشد شد.

امروز نیز امیرالمومنین علی ابن ابیطالب ناشناخته است و این بار قرآن را به آتش کشیدند و مردم به بهانه این قرآن سوزی به کوچه و خیابانها آمدند و شعار سی ساله تکراری خود را فریاد زدند.

علی جان ، هنوز که هنوز است درد و تلخکامی نادانان جنگ صفین تکرار میشود و این بی خردان از کتابی به دفاع پرداختند که از 12 ماه سال به جز اندکی در ماه مبارک رمضان گوشه خانه ها و مساجد وحسینیه ها محبوس است و مردم زمان ما تو را نشناختند و به دفاع از کاغذ و نگارش عربی آن برخاستند.

علی جان این درد و دل در دوران سیاه آلود شده دین محمد(ص) پدیده نوئی نیست.میدانی چرا؟من جوابش را به تو میگویم

از 10 سالگی تا 33 سالگی دوش به وش کسی بودی که در به سرانجام رساندن هدفش آماج تهمت ها و افتراءها شد. او را ابتر و مجنون خواندند. به اسارت بردنش ، به حصر کشیدنش ، اقوام و یارانش را به ستم کشیدند تا نگوید انا محمد رسول اله. ولی پافشاری کرد و گفت و به یاری حق دینش را تکمیل و تو را وصی و جانشینش قرار داد ولی علی جان خودت بگو در سقیفه چه گذشت ، تو کجا بودی که حق خدائیت را مردم زبون تاب نیاوردند و به ناحقی حقت را ربودند .علی جان چه شد که بعداز رفتن پیامبر دیگر تنها و بی کس شدی و دیگر جواب سلام دادنت برای مردم سنگین می آمد.درب خانه ات را سوزاندند و  فرزند شش ماه و همسرا را کشتند و تو را 25 سال خانه نشین کردند و به آزارت پرداختند.خلیفه دوم (عمر)  بارها و بارها به زبان آمد و گفت که اگر تو (علی) نبودی عمر بارها نابود شده بود.مگر طعم حکومت برایت شیرین نبود که 25 سال ساکت نشستی؟!

نه شیرین نبود برای توئی که این دنیا را از روده گوسفندی بی ارزش تر میدانی. تو حقیقت حقی، تو قرآن ناطقی تو بهای اسلامی ولی افسوس وصد افسوس که قدرت را ندانستیم .کشته شدی به بهانه عدلت ، کشته شدی چون اسلامت تیغ برنده گلوی سفاکان و ناپاکان شده بود.

تحملت نکردند و کشتن تو را تنها راه حل برای انحراف دین محمد میدانستند ولی چه بیهوده فکری بود و چه باطل اقدام کردند که جگر پاره پاره شده و به نیزه رفتن سر پسرانت نگذاشت ناپاکان و نوادگان ابوجهل به هدف خود برسند و دین را سینه به سینه به نسلی منتقل کردند که قرآن را در حبس میکنند و به بهانه آتش کشیدن کتابی که تو ناطق و گویای آن هستی به خیابانها می آیند.

علی جان در مساجد ما دیگر حرفی از کلام تو نیست،جوانانمان بی راهه را راه میدانند،ضدارزشها به ارزش تبدیل شد،دیگر محرم و صفر به بهانه نشر اکاذیب معرکه گردان درباری دارد،نامت غریب شد، عدلت خاموش و سخنت گوش شنوا ندارد، خلاصه بگویم علی جان کاری که معاویه و عمر وعاص نتوانستند بکنند و دین محمد را به تحریف بکشند در عصر ما انجام شد.

بازار مکاره داغ است و شمع بیت المال همیشه روشن است و لی دیگر تو نیستی و آهن گداخته ای نیست که بر دست برادر خو بگذاری و آتش دوزخ را به یادش آری.

آری به مسلخی رفتیم که نمی خواستیم.

 

 

 


خداحافظ ماهی که روزها با تو یارای برابری ندارند

یک ماه پیش خداوند موجود مبارکی بنام ماه رمضان را بین ما فرستاد.

ماهی که بفرموده رسول گرامی خدا روزهایش بهترین روزها وشبهایش بهترین شبهاست.

ماهی که در شرافتش همین بس که قرآن درآن نازل شده است .

ماهی که درشرافتش همین بس که شب قدردرآن نهفته است، شبی که اگر چه یک شب است ولی از هزار ماه برتر و بالاتراست. شب قدری که از ابتدا تا انتهای آن سلام است، سلام هی حتی مطلع الفجر

اخیرا روایتی شنیدم که در شب قدر، ملائک الهی آنقدر رحمت بر اهل زمین نازل می کنند که چنان زیاد است که به همه مناجات کنندگان ومتضرعان در زمین می رسد و به آنها در حالی که قصد دارند رحمتهای اضافی را به آسمان برگردانند خطاب می شود نه، چیزی از رحمت مرا را بر نگردانید. عده ای از بندگان من خواب هستند به آنها هم از این رحمت من بهره ای برسانید.

ماهی که خداوند بواسطه داشتن آن بنا به فرموده امام سجاد: آثرتنا به علی سایر الامم، ما امت اسلام  را بر سایر امتهای ادیان گذشته  برتر ساخته  است.

ماهی که امام سجاد رفتن آن را مصیبت می داند واز خدا طلب جبران از دست دادن آن را می کند:

بار الها بر محمد وآل او درود فرست ومصیبت رفتن ماه ما را جبران کن!

ماهی که در شرافتش گفته اند تنها ماهی است که در قرآن از آن نام برده شده است.

ماهی که درشرافتش بعضی از علما را اعتقاد وفتوا بر این است که اگر با حرمتی که خدا از آن نام برده وآن را نه رمضان ،که ماه رمضان نامیده است بدان نگریسته نشود درازای این بی حرمتی نسبت به این موجود شریف ولطیف باید کفاره داد.

ماهی که موجود زنده ای است که بین ما می آید واز بین ما می رود:

وقد اقام فینا هذالشهر مقام حمد وصحبنا صحبه مبرور،این ماه در میان ما ستوده زیست و با ما پسندیده مصاحبت نمود وبا پایان آمدن وقت و کامل شدن شماره اش از ما جدا شد.

ماهی که امام سجاد از رفتن آن وحشت می کند!:

پس آن را مانند کسی وداع می کنیم که فراقش بر ما سخت وغم افزا باشد وروی برتافتنش ما رابه وحشت افکند!

ماهی که چنان شرافت ومنزلتی دارد که امام سجاد مکرر به آن سلام می کند:

السلام علیک یا شهرالله الاکبر  و یا عید اولیائه!

سلام بر تو ای ماه بزرگ خدا و ای عید اولیای او!

سلام برتو، ای همسایه ای که دلها در جوار آن رقت یافت وگناهان در آن کم شد.

سلام بر تو ،ای یاری دهنده ای که ما را درمبارزه با شیطان یاری داد و ای رفیقی که راههای احسان را هموار ساخت.

سلام بر تو، که چه بسیارند آزادشدگان خدا در تو و چه نیکبخت است کسی که پاس احترام تو را نگاه داشت.

سلام بر تو ای ماهی که چه گناهانی را از ما پاک کردی وچه عیبهایی را بر ما پوشاندی.

سلام بر تو، دیروز چه سخت به تو دل بسته بودیم و فردا چه سخت به تو مشتاق خواهیم بود

سلام بر تو،ای ماهی که روزها با تو یارای برابری ندارند!

سلام بر تو، ای ماهی که با ارمغان برکت بر ما وارد شدی وآلودگی گناه را از ما فروشستی.

سلام بر تو و بر فضلت که از آن محروم شدیم و بر برکات گذشته ات که از ما گرفته شد.

سلام بر تو، که پیش از آمدنت در آرزوی تو بودیم وپیش از رفتنت از اندیشه فراقت محزون هستیم.

مپندار که راضی به رفتنت بودم

دوباره موعد رفتن تو گردید و من دست خالی تر از همیشه تو را بدرقه کردم

اما بی خبر بود رفتنت بی صدا چنان مرا در گمانه زنی های رفتنت بر سر دو راهی گذاشتی

که رفتنت را ندیدم

حال تا دوباره باز گردی سالی میگذرد و چه حادثه ها که بر من بگذرد و در این میان آیا من باشم که دوباره بینمت یا نه، با خداست

وقتی هم میرفتی مرا با عیدت تنها گذاشتی

خدایا بحق نیکان وبرگزیدگانت وبحق روزه دار حقیقی این ماه مهدی علی وفاطمه که جانم فدای غبار قدمهای مبارکش باد همه ما را دراین ماه شریف بیامرز و در زمره آزادشوندگان از آتش گناه وقهرت قرار ده و توفیق دوام توبه را بما عنایت فرما ودر دلهای ما بذر انتظار درک ماه رمضانی دیگر را برویان.

علی جان! کلام تو هم مظلوم است

علی جان مظلومیت تو نه از به حکومت نرسیدنت بعد از نبی ، نه از پراکنده شدن مسلمانان، نه از نشناختن قدرت توسط آنها ست، نه! مظلومیت تو کلام تو است ، که حتی بعد از گذشت قرنها در میان دوستدارانت هم مهجور است .

 

مظلومیت تو اندیشه تو است که در نهج البلاغه محبوس مانده و عملی نشده ! امام عدل ! سال هاست که مردم حرم تو را غرق بوسه می کنند و زیارت خانه تو در نجف منتهای آمالشان است و هنگامی که با همه مشقات به این آرزو دست می یابند ، در مقابل جای پای تو به سجده افتاده و زاری کنان خدای را سپاس می گویند. ولی دریغ و صد دریغ که جای پای اندیشه تو در کنج کتابخانه ها خاک می خورد و اندک کسی است که به آن بها داده و آن را سرمشق راه و روش زندگی خود قرار دهد و به واسطه نزدیک شدن به مرام تو خدا را سپاس گوید . حب تو در فهم نهج البلاغه ات خلاصه می شود . چرا که فهم آن ایجاد مسئولیت میکند و تشیع می آورد . که این اخص از انسان بودن و متفکر بودن و مسلمان بودن است! که خاک شیعه علوی مسئولیت خیز است !اما شیعه علوی نه شیعه صفوی، که عامل سلب مسئولیت و نفی همه امر و نهی هایی است که به انسان و مسلمان خطاب شده است . تشیع صفوی ، مذهب راه حل یابی است برای گریز از مسئولیت ها ، مذهب تجلید و تذهیب و تجلیل قرآن نه تحقیق و تفسیر قرآن ، چرا که گشودن قرآن ، سخت است و مسئولیت آور . کتابی که چنان حساب و کتاب دقیقی دارد که می گوید : نتیجه یک ذره کار نیک را می بینی و کیفر ذره ای کار بد را می چشی . (و من یعمل مثقال ذره خیر یره و من یعمل مثقال ذره شر یره زلزال ۸)

 

قیامت روزی است که دستاورد خویش را می نگری (یوم ینظر المرء ماقدمت یده نبأ ۴۰) و انفاق ، از دست گذاشتن همه چیز است . انفاق جان و مال و زندگی ، زن و فرزند در راه عقیده . آری ما به جای شناخت علی و زندگی اش ، و دقت و تدبر در اندیشه ، کلام وحی پیامبر ، حب ظاهری آن ها را گرفته ایم و شناختشان را رها کرده ایم . چرا که حب علیِ ناشناخته ایجاد مسئولیت نمی کند. علیِ مجهول مانند بتی است که می پرستیمش بی آنکه میان ما و او هیچ ارتباطی وجود داشته باشد. میان علی و محبان خالص و بی معرفتش هیچگونه تحمیل و امر و نهی و مسئولیتی ایجاد نمی شود. هرچه می خواهیم بر سر میزنیم ، گریه می کنیم و …. بی اندک شناخت ، علی را فرشته می کنیم و گاه خدا می کنیم .

 

آری اینگونه علی در زندگی ما نقشی ندارد . به ظاهر علی علی گفته ، و در عمل هیچ بویی از کردار علی نبرده ایم . پس بارالها در این شب های ملکوتی ما را در مسیر حقیقی شناخت قرار ده مباد فقط درزبان محب علی باشیم.

دلا شب ها نمی نالی به زاری

دلا شب ها نمی نالی به زاری

سر راحت به بالین می گذاری؟

تو صاحب درد بودی ناله سر کن

خبر از درد بیدردی نداری ؟
بنال ای دل که رنجت شادمانی است
بمیر ای دل که مرگت زندگانی است
میاد آندم که چنگ نغمه سازت
ز دردی بر نیانگیزد نوایی
میاد آندم که عود تار و پودت
نسوزد در هوای آشنایی
دلی خواهم که از او درد خیزد
بسوزد عشق ورزد اشک ریزد
به فریادی سکوت جانگزا را
بهم زن در دل شب، های و هو کن
و گر یارای فریادت نمانده است
چو مینا گریه، پنهان در گلو کن
صفای خاطر دل ها ز درد است
دل بی درد همچون گور سرد است

آبرو داری کنیم

ما گدایان خیل سلطانیم                شهربند هوای جانانیم

 

بنده را نام خویشتن نبود                هر چه ما را لقب نهند آنیم

 

دوستان در هوای صحبت یار             زر فشانند و ما سر افشانیم …

 

کمتر کسی است که بهره ای از هنرو ادبیات برده باشد و این غزل را نخوانده باشد و نشنیده باشد و نداند که این غزل از سعدی است و باز هم نداند شجریان آن را به آواز خوانده است . یعنی بی راه نیست اگر ادعا کنم این غزل همان اندازه یادآور سخن سرایی سعدی است که یادآور آواز شجریان و اغراق نیست که بگویم : اگر شجریان این غزل را نخوانده بود ، چیزی کم داشت .

یعنی ،غزلیاتی از استاد سخن که با هنر استاد آواز همراه شده اند ، کم نیستند . انکار نمی کنم که غزلیات سعدی به خودی خود در اوج ادب اند و از خواندن آنها می شود حظ وافری برد. اما انکار نمی توان کرد که غزل سعدی وقتی با آواز شجریان به گوش می آید، هوش آدم را می رباید.

سخن اصلی با دیگران است . دیگرانی که امروز می خواهند ربنای شجریان را از گوش ها بگیرند و لابد فردا هم حافظ را از گوشه ی تاقچه ها جمع کنند . تا به بی هنری ، سخن گفتن به زبان سعدی را فراموش گردد و نظامی ، روسی شود و مولوی ، رومی باشد و بوعلی هم تازی . دیگرانی ، که می خواهند به نردبان سیاست ،فرهنگ را پایین بکشند و به ریسمان بی فرهنگی از دیوار فرهنگ بالا بروند و مثلاً از نو بسازندش . سخن با این مهندسان فرهنگ است ، لازم است که بدانند باد می پیمایند و نور در هاون می کوبند . گره بر آب می زنند و آبروی خود می برند . بد می کنند.

سخن دیگر هم با “ما” است . با خویشان خویش ، با خودِ خودم . اکنون که نیک بختانه هم زبان و هم زمان یکی از این پهلوانانِ هنریم که جوانمردانه به پای مردم خویش ایستاده است و سوگمندانه آماج نامردمی هاست ، مبادا به رسم مرده پرستی ، قدرش را نیک ، نیک ، نیک ندانیم . بودنش را غنیمت شماریم و لحظه هایش را تکثیر کنیم . هدیه هایمان را به آثارش بیالاییم و گوش فرزندانمان را به مناجات با ربنایش بخوانیم و گوشی هایمان را با ربنایش به مناجات برآوریم .

 

رسم تمدن و فرهنگ این است : جایی که آب است باید ماند و جایی که آبرو نیست ، باید رفت . آبرو داری کنیم .

حرام است؟؟؟!!!!

ما می بینیم که پیغمبر اسلام در ۲۳ سال رسالتش ،

اسلام و تمام احکام و عقایدش را در همان سال اول مطرح نکرد ؛

به تدریج مطرح کرد : اول مسئله توحید را طرح کرد

و تا ۳ سال هیچ کلمه دیگری بر آن اضافه ننمود :

(( قولوا لا اله الا الله تفلحوا ))

خوب ، نماز چیست ؟ هنوز نمی خوانند !

روزه چیست ؟ هیچ !

حج ؟ اصلا ندارد !

زکات ؟ اصلا !

قید و بندی ، حدودی ، عملی ؟ اصلا

یک چیز فقط فکری است همین است که بتها را

در ذهنشان و اعتقادشان نفی کنیم و به خدا معتقدشان کنیم.

بنابر این کسانی که در ۳ سال اول مسلمان شدند

و به توحید معتقد شدند و مردند ،احتمالا « شرابخوار » بودند ،

« نماز نخوان » ، « روزه نگیر »‌ ، « حج نکن » ، و …. بودند

بعد از اینها در سال هفتم ، هشتم حجاب مطرح می شود ؛

یعنی بعد از هجده ، نوزده ،بیست سال کار روی مردم حجاب را مطرح می کند.

همچنین مسأله شراب مطرح می شود. شراب را چگونه طرح می کند ؟

از همان مکه نمی گوید که

« آهای مردم ، آهای ملت ، آهای عرب ها ،

تا به توحید معتقد می شوید ، باید دیگر تمام کارهایتان راست و ریست باشد »

! نه ! کی ؟ در سال های آخر بعثتش مسأله شراب را مطرح می کند .

محمد (ص) گفت :

((فیهما اثم کبیر و منافع للناس و اثمهما اکبر من نفعهما))

یعنی گناه دارد و نیز برایتان منفعتی دارد ؛

اینطور نیست که من آدم متعصبی باشم ،

ارزشش را ندانم و نفهمم ؛ نخیر ، قبول هم دارم ، درست ! اما زیانش بیشتر است .

شنونده در برابر چه کسی قرار می گیرد ؟ یک آدم روشنفکر که شعور دارد ،

تعصب ندارد و شراب را ، به صورت تابویی ،جنی ،

غولی نجس ، و متا فیزیکی و غیبی تلقی نمی کند ؛

اما به خاطر اینکه زیان های اجتماعی و انسانی زیاد دارد ،

در عین حال که منافعش را هم قبول دارد و می شناسد ، نفی اش می کند .

آدم حرف او را گوش می دهد ؛

اما هیچکس حرف آن ملایی را که می گوید ، « موسیقی حرام است » ،

ولی اصلا نه در عمرش موسیقی شنیده

و نه اگر بشنود می فهمد ، گوش نمی دهد !

ای کسی که می گویی « غنا» حرام است ،

اصلا تو می فهمی « غنا » چیست ؟

اصلا تو این را که این موزیک حماسی است

یا ملی است یا علمی است ، تشخیص می دهی ؟!

موسیقی هزار شعبه دارد ، تاریخ دارد ، نقش های گوناگون دارد ،

بنابراین وقتی که تو فتوا می دهی « حرام است » ، هیچکس گوش نمی کند ؛

برای اینکه تو نمی فهمی که چیست !