آسمان کوچک بچگی

ازمحبت طعم کالی مانده است،ازصفای دل سفالی مانده است،آنکه زیبا بود زجرش می دهند،آنکه زشتی کرد اجرش می دهند...

آسمان کوچک بچگی

ازمحبت طعم کالی مانده است،ازصفای دل سفالی مانده است،آنکه زیبا بود زجرش می دهند،آنکه زشتی کرد اجرش می دهند...

کل دنیا سراب است بخند

آدمک آخر دنیاست بخند

آدمک مرگ همین جاست بخند

دست خطی که تو را عاشق کرد

شوخی کاغذی ماست بخند

آدمک خر نشوی گریه کنی!

کل دنیا سراب است بخند

آن خدایی که بزرگش خواندی

به خدا مثل تو تنهاست بخند...


ماه رمضونهُ من کجام تو کجائی ؟!

یکی را گرفتی ، یکی را شکستی

نفهمید رازش که پرسید : مستی ؟!

که روزه نبرد است تو آنکه گرفتی

و روزه سکوت ست همان که شکستی

چه زیباست فریاد ، که از حلق چون توست

چه فریاد زیباست! چه خوش ناز شصتی

ندیدن حرام است و دیدن مرام است

چرا کور یا کر بمانم به هستی ؟!

و تا کی نگویم که گرگ و شبان را

به یک سفره دیدم و در اوج پستی

و تا کی نگویم که خود پیر معبد

مرا سوق می داد به کافر پرستی

چه زیباست فریاد که از حلق چون توست

چه زیباست عهدی که با خویش بستی

کنون وقت افطار سر چوبه دار

مرا میهمان کن به این چیره دستی

به این چیره دستی در آزادی از خویش

به این چیره دستی که از خویش رستی

تو راز نهانی ، تو راز رهایی

تو راز جهانی تو راز الستی

گوارای جسمت که بر دار عشق است

گوارای روحت که از دام جستی

سر سفره فکر ، که خون جگر بود

چه ممنونم از تو که با ما نشستی

به یاد قیصر امین پور

پیش از اینها فکر می کردم خدا

خانه ای دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس و خشتی از طلا

پایه ها ی برجش از عاج و بلور

برسر تختی نشسته با غرور

ماه، برق کوچکی از تاج او

هر ستاره، پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او، آسمان

نقش روی دامن او، کهکشان

رعد و برق شب، طنین خنده اش

سیل و توفان، نعره توفنده اش

دکمه پیراهن او، آفتاب

برق تیغ و خنجر او، ماهتاب

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

از خدا، در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان، دور از زمین

بود، اما در میان ما نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت

مهربانی هیج معنایی نداشت

هرچه می پرسیدم، از خود، از خدا

از زمین، از آسمان، از ابرها

زود می گفتند: این کار خداست

پرس و جو از کار او کاری خطاست

هر چه می پرسی، جوابش آتش است

آب اگر خوردی، عذابش آتش است

تا ببندی چشم، کورت می کند

تا شدی نزدیک، دورت می کند

کج گشودی دست، سنگت می کند

کج نهادی پای، لنگت می کند

با همین قصه، دلم مشغول بود

خوابهایم، خواب دیو و غول بود

خواب می دیدم که غرق آتشم

در دهان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین

برسرم باران گُرزِ آتشین

محو می شد نعره هایم، بی صدا

در طنین خنده خشم خدا...

نیت من، در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم، همه از ترس بود

مثل از برکردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ، مثل خنده ای بی حوصله

سخت، مثل حلّ صدها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر

راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه، در یک روستا

خانه ای دیدیم، خوب و آشنا

زود پرسیدم: پدر اینجا کجاست ؟

گفت: اینجا خانة خوب خداست !

گفت: اینجا می شود یک لحظه ماند

گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

باوضویی، دست و رویی تازه کرد

با دل خود، گفتگویی تازه کرد

گفتمش: پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست ؟ اینجا، در زمین ؟

گفت: آری، خانه او بی ریاست

فرشهایش از گلیم و بوی یاس

مهربان و ساده و بی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی

نام او نور و نشانش روشنی

قهر او از آشتی، شیرین تر است

مثل قهر مهربانِِ مادر است

دوستی را دوست، معنی می دهد

قهر هم با دوست، معنی می دهد

هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست

قهری او هم نشان دوستی است ...

تازه فهمیدم خدایم، این خداست

این خدای مهربان و آشناست

دوستی، از من به من نزدیکتر

از رگ گردن به من نزدیکتر

آن خدای پیش از این را باد برد

نام او را هم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود

چون حبابی، نقش روی آب بود

می توانم بعد از این، با این خدا

دوست باشم، دوست ، پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد

سفره دل را برایش باز کرد

می توان در باره گل حرف زد

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت

با دو قطره، صدهزاران راز گفت

می توان با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند

با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علف ها حرف زد

بازبانی بی الفبا حرف زد

می توان در باره هر چیز گفت

می توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا


چیست این باران که دلخواه من است ؟

چیست این باران که دلخواه من است ؟

زیر چتر او روانم روشن است .

چشم دل وا می کنم

قصه یک قطره باران را تماشا می کنم :

در فضا،

همچو من در چاه تنهائی رها،

می زند در موج حیرت دست و پا،

خود نمی داند که می افتد کجا !

در زمین،

همزبانانی ظریف و نازنین،

می دهند از مهربانی جا به هم،

تا بپیوندند چون دریا به هم !

قطره ها چشم انتظاران هم اند،

چون به هم پیوست جان ها، بی غم اند .

هر حبابی، دیدهای در جستجوست،

چون رسد هر قطره، گوید: - « دوست! دوست ... !»

می کنند از عشق هم قالب تهی

ای خوشا با مهر ورزان همرهی !

با تب تنهائی جانکاه خویش،

زیر باران می سپارم راه خویش.

سیل غم در سینه غوغا می کند،

قطره دل میل دریا می کند،

قطره تنها کجا، دریا کجا،

دور ماندم از رفیقان تا کجا!

همدلی کو ؟ تا شوم همراه او،

سر نهم هر جاکه خاطرخواه او !

شاید از این تیرگی ها بگذریم .

ره به سوی روشنائی ها بریم .

می روم، شاید کسی پیدا شود،

بی تو، کی این قطره دل، دریا شود؟


درد و دل من و خدا

خدایا کفر نمی‌گویم،

پریشانم،

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است


هر کس آنچنان می میرد که زندگی می کند


نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد

نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم

چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم

که از خاک گلویم سوتکی سازد

گلویم سوتکی باشد

به دست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یک ریز و پی در پی

دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد

بدین سان بشکند در من

سکوت مرگبارم را ...

که انا الحق است به حق حق ثمر نهال تو یا علی

 

نه مراست قدرت آنکه دم زنم از جلال تو یا علی

نه مرا زبان که بیان کنم صفت کمال تو یا علی

شده مات عقل موحدین همه  در جمال تو یا علی

چو نیافت غیر تو آگهی زبیان حال تو یا علی

نبرد   زه   پس به   تو ره کسی مگر از مقام تو یا علی

هله  ای مجلی عارفان تو چه مطلعی توچه منظری

هله ای موحد عاشقان تو چه شاهدی تو چه دلبری

که ندیده ام به دو دیده ام چه توگوهری چه تو جوهری

چه در انبیاءچه در اولیاء نه تو را  ادیبی  و همسری

به کدام کس مثلت زنم که بود مثال تو یا علی

تویی آنکه غیر وجود خود   به شهود  وغیب  ندیده ای

همه دیده ای  نه   چنین بود ، شه من تو دیده دیده ای

فقرات نفس شکسته ای شبهات  وهم دریده ای

زحدود فصل گذشته ای، به صعود  وصل رسیده ای

زفنای ذات به ذات حق بود اتصال تو یا علی

چو عقول عفودرانه شد،ملکوت سر تو منکشف

زبیان وصف تو هرکسی رقم گمان زده مختلف

همه گفته اند و نگفته شد زکتاب فضل تو یک الف

فصحای دهر  به عجز خود ز ادای وصف تو معترف

بلقای عصر به نطق خود شده اند لال تو یا علی

تویی آنکه در همه آیتی نگری به چشم خدای بین

تویی آنکه از کشف القطاع نشود زیاد  تو را یقین

شده از وجود مقدست  همه سر کن زخفا مبین

زچه روی دم از انا ربکم نزنی بزن به دلیل این

که انا الحق است به حق حق ثمر نهال تو یا علی

 

 

باز هم بحث عقیل و مـرتضی ست / آهن تفتــیده ی مــولا کجـــــاست

باز بـــوی باورم خـــــاکستریست / واژه هـــای دفتــرم خاکستریست

پیش از ایــنها حـــال دیگر داشـتم / هرچــه میگفتند بـــــاور داشــتم

مــا به رنگی ساده عادت داشتیم / ریشـــه در گنـــج قناعت داشتیم

پیرهـا زهــر هـلاهــل خـورده انــد / عشق ورزان مـهر باطل خـورده اند

باز هم بحث عقیل و مـرتضی ست / آهن تفتــیده ی مــولا کجـــــاست

نه فقط حرفی از آهن مانده است / شمع بیت المال روشن مانده است

با خــــودم گفتم تو عاشق نیستی / آگـــــه از ســــرّ شقـــایق نیستی

غــرق در دریــا شدن کار تو نیست / شیعه مـــولا شــدن کــارتو نیست

بین جــمع ایســـــتاده بـر نمـــــاز / ابن ملجــــم هـــــا فـــراوانند بــاز

خواستم چیزی بگویم د یــــر شد / واژه هایم طعــمه ی تکفیــر شـد

قصه ی نـــا گفته بسیار است باز / دردهـــا خـروار خــروار است بـــاز

دستهارا باز در شبـــهای ســـرد / هــــــا کنید ای کودکان دوره گـرد

مژدگــانی ای خیابان خوابــــــــها / می رسد ته مانده ی بشقابــــها

سر به لاک خویش بردیم ای دریغ / نان به نرخ روز خوردیم ای دریــــغ

قصّـه هــای خوب رفت از یادهـــا / بی خبر مـــاند یم از بـــنیادهــــا

صحبت از عدل و عدالت نابجاست / ســــود در بازار ابن الو قــتهاست

گفته ام من دردهـــا را بارهـــــــا / خسته ام خسته از این تکرارهـــا

ای کــــه می آیدصدای گــریه ات / نیمه شـــبها از پس د یوار هـــــا

گــــیر خواهد کــــرد روزی روزیت / در گلـــوی مــال مـردم خوارهـــا

من بــه در گفتم ولیکن بشنوند / نکته هـــا را مـو به مو دیوارهــــا

 

فعل نیکو

آن قوٌت جوانی وان صورت بهشتی‌    

 ‌ای بی‌خرد تر از من، از دست چون بهشتی‌؟

    تا صورتت نکو بود افعال زشت کردی

 پس فعل را نیکو کن اکنون که زشت گشتی


سی نصیحت زرتشت

1  1.آنچه را گذشته است فراموش کن و بدانچه نرسیده است رنج و اندوه مبر

   2. قبل از جواب دادن فکر کن

   3. هیچکس را تمسخر مکن

   4. نه به راست و نه به دروغ قسم مخور

   5. خود برای خود، زن انتخاب کن

   6. به شرر و دشمنی کسی راضی مشو

   7. تا حدی که می توانی، از مال خود داد و دهش نما

   8. کسی را فریب مده تا دردمند نشوی

   9. از هرکس و هرچیز مطمئن مباش

  10. فرمان خوب ده تا بهره خوب یابی

  11. بیگناه باش تا بیم نداشته باشی

  12. سپاس دار باش تا لایق نیکی باشی

  13. با مردم یگانه باش تا محرم و مشهور شوی

  14. راستگو باش تا استقامت داشته باشی

  15. متواضع باش تا دوست بسیار داشته باشی

  16. دوست بسیار داشته باش تا معروف باشی

  17. معروف باش تا زندگانی به نیکی گذرانی

  18. دوستدار دین باش تا پاک و راست گردی

  19. مطابق وجدان خود رفتار کن که بهشتی شوی

  20. سخی و جوانمرد باش تا آسمانی باشی

  21. روح خود را به خشم و کین آلوده مساز

  22. هرگز ترشرو و بدخو مباش

  23. در انجمن نزد مرد نادان منشین که تو را نادان ندانند

  24. اگر خواهی از کسی دشنام نشنوی کسی را دشنام مده

  25. دورو و سخن چین مباش و نزدیک دروغگو منشین

  26. چالاک باش تا هوشیار باشی

  27. سحر خیز باش تا کار خود را به نیکی به انجام رسانی

  28. اگرچه افسون مار خوب بدانی ولی دست به مار مزن تا تو را نگزد و نمیری

  29. با هیچکس و هیچ آیینی پیمان شکنی مکن که به تو آسیب نرسد

  30. مغرور و خودپسند مباش، زیرا انسان چون مشک پرباد است و اگر باد آن خالی شود چیزی باقی نمی ماند.

 

 

شعردوم دبستان- یادش بخیر

زاغکی قالب پنیری دید

از همان پاستوریزه‌های سفید

پس به دندان گرفت و پر واز کرد

روی شاخ چنار مأوا کرد

اتفاقاً از آن محل روباه،

می‌گذشت و شد از پنیر آگاه

گفت :اینجا شده فشن تی وی

چه ویویی! چه پرسپکتیوی

محشری در تناسب اندام

کشته ی تیپ توست خاص و عوام

دارم ام پی تریّ ِ آوازت

شاهکار شبیه اعجازت

ولی اینها کفاف ما ندهد

لطف اجرای زنده را ندهد

ای به آواز شهره در دنیا

یک دهن میهمان بکن ما را

زاغ، بی وقفه قورت داد پنیر

آن همه حیله کرد بی تأثیر

گفت کوتاه کن سخن لطفاً

پاس کردم کلاس دوم من

چشم خونینم

تو را با چشم خونینم تماشا میکنم هر روز

و با این کار قلبم را چه رسوا میکنم هر روز

تو را دیگر نمیبینم کنار خویشتن اما

برایت در میان دل چه غوغا میکنم هر روز

تمام عمر در هجرت نوای غصه میخوانم

به اشک دیده چشمم را چو دریا میکنم هر روز

تو را هر شب به بام آسمان چون ماه میبینم

و با دوری چشمانت مدارا میکنم هر روز

به امیدی که دیدارت کنم در روز آینده

عزیزم من دلم را خوش به فردا میکنم هر روز.


کمی بیشتر فکر کن

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.

موش لب هایش را لیسید و با خود گفت : کاش یک غذای حسابی باشد.

اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.

موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه حیوانات بدهد. او به هرکسی که می رسید، می گفت : توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . .

مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : آقای موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من کاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد.

میش وقتی خبر تله موش را شنید، صدای بلند سرداد و گفت : آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.

موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سری تکان داد و گفت : من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!? او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد.

سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می شود؟

در نیمه های همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند.

او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده، موش نبود، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود. همین که زن به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت : برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست.

مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.

اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.

روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد. تا این که یک روز صبح، در حالی که از درد به خود می پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند.

حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!

گر چه دوری ز برم،هم سفر جان منی

قطرهی اشکی و بر دیدهی گریان منی

در دل شب منم و یاد تو و گوهر اشک

همره اشکی و هم بر سر مژگان منی

این مپندار که نقش تو رود از نظرم

خاطرت جمع که در خواب پریشان منی


برگ پاییزی

شبیه برگ پاییزی،پس از تو قسمت بادم

خداحافظ،ولی هرگز نخواهی رفت از یادم

خداحافظ،و این یعنی در اندوه تو می میرم

در این تنهایی مطلق، که می بندد به زنجیرم

و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد

و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد

چگونه بگذرم از عشق،از دلبستگی هایم ؟؟؟

چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟؟؟

خداحافظ،تو ای همپای شب های غزل خوانی

خداحافظ،به پایان آمد این دیدار پنهانی

خداحافظ،بدون تو گمان کردی که می مانم؟؟؟

خداحافظ،بدون من یقین دارم که می مانی


همه وجودم

دل به چشمای تو بستم تو شدی همه وجودم

عشق تو باور من شد با تموم تارو پودم

هرکی اومد سر راهم چشمامو بستم ندیدم

عکس تو توی دست من بود تو رو با دلم خریدم

برای نفس کشیدن عشق تو دلیل من بود

بودن تو پیش چشمام خواب و رویای شبم بود

من همه ترانه هامو واسه چشم تو نوشتم

ندونستم تو سرابی وای چه تلخه سرنوشتم


بزرگمردی به نام کوروش در تاریخ جاودانه ایران

بدون شک تابلویی که در زیر می بینید روایت کننده یکی از جذاب ترین و دراماتیک ترین داستان های تاریخ ایران می باشد. این تابلو اثر وینسنت لوپز هنرمند اسپانیایی قرن 18 می باشد.



داستان از این قرار است که مادی ها پس از برگشت از جنگ شوش غنایمی برای خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به نزد کوروش آوردند. از آن جمله زنی بود بسیار زیبا که گفته می شد از زیباترین زنان شوش به حساب می آمد و پانته آ نامیده می شد وشوهر او به نام آبراداتاس برای ماموریتی از جانب پادشاه خود به ماموریت رفته بود.

چون وصف زیبایی زن را به کوروش گفتند و نیز از آبراداتاس نام بردند کوروش گفت صحیح نیست که این زن شوهردار برای من شود و او را به یکی از ندیمان خود سپرد تا او را نگه دارد تا هنگامی که شوهرش از ماموریت بازگشت او را به شوهرش بازسپارند.

در این هنگام اطرافیان کوروش با توصیف زیبایی های این زن به او گفتند لااقل یک بار او را ببین شاید که نظرت عوض شد! اما کوروش گفت : نه , می ترسم او را ببینم و عاشقش بشوم و نتوانم او را به شوهرش پس بدهم …

ندیم کوروش که مردی بود به نام آراسپ و پانته آ را به او سپرده بودند عاشق این زن شد و خواست که از او کام بگیرد. به ناچار پانته آ از کوروش درخواست کمک کرد و کوروش نیز آراسپ را سرزنش کرد و زن را از دست او نجات داد و البته آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازای آن کار به دنبال آبراداتاس رفت (از طرف کوروش) تا او را به سوی ایران فرا بخواند.

سپس آبرداتاس به ایران آمده و از ما وقع اطلاع حاصل یافت. پس برای جبران جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند.

می گویند در هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت:  قسم به عشقی که من به تو دارم و عشقی که تو به من داری… کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق شناس ببیند. زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند ونیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم.

خلاصه اینکه در جنگ مورد اشاره آبراداتاس کشته می شود و پانته آ به بالای جسد او می رود و به شیون وزاری می پردازد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش می کند که  مواظب باشند کاردست خودش ندهد . شیون و زاری این زن عاشق هنوز در گوش تاریخ می پیچد و تن هر انسانی را به لرزه در می آورد که می گفت : افسوس ای دوست باوفا و خوبم ما را گذاشتی و در گذشتی … به درستی که همانند یک فاتح در گذشتی پس از آن در پی غفلت ندیمه چاقویی که همراه داشت را در سینه خود فرومی کند و در کنار جسد شوهرش جان می سپاردهنگامی که خبر به کوروش می رسد ندیمه نیز از ترس خود را می کشد برای همین است که در تابلو جسد زنان دو تا است . و باقی داستان که در تابلو مشخص است . آری چنین است که بزرگمردی  به نام کوروش در تاریخ جاودانه می شود.

در لغت نامه دهخدا ذیل عنوان "پانته آ" و نیز در "کوروشنامه گزنفون" این داستان نقل شده است.


یک مسلمان هست آن هم ارمنی است

واعظی پرسید از فرزند خویش

هیچ می دانی مسلمانی به چیست؟

صدق و بی آزاری و خدمت به خلق

هم عبادت هم کلید زندگیست

گفت فرزند: زین معیار در شهر ما

یک مسلمان هست آن هم ارمنی است


موضوع انشاء

کودکی در دفتر مشقش نوشت

زندگی یعنی غمی بی انتها

زندگی یعنی شکست شیشه ای

در هجوم بی امان سنگها

زندگی یعنی که من در دفترم

جای گل یک سفره خالی بکشم

زندگی زخم عمیقی بر دل است

زندگی موضوع انشای من است


زیارت

به زیارت اومدم واسه دخیل اون چشات

می خوام جلوی پای تو قربونی شه دلم برات

میگن شفا میده چشات میگن که جون میده صدات

منم شدم دخیل تو الهی که بشم فدات

تو رو مثل فرشته ها برام فرستاده خدا

همه وجود تو شفاست درد منو بکن دوا

آخه زیارت چشات برای من مقدسه

به جای خونه خدا طواف چشم تو بسه

می خوام که روزی صد دفعه دلم رو قربونی کنم

بعد زیارت چشات واسه تو مهمونی کنم

می خوام که فریاد بزنم بین تموم عاشقات

کعبه قلب من تویی دخیل میبندم به چشات

بگم زیارت تو هم مثل زیارت خداست

چه جور بگم که قلب تو پاک تر از فرشته هاست

درسته پات رو زمینه جنس دلت از اون بالاست

زیارت چشمای تو مقدسه برام شفاست


کجا بودی؟

کجا بودی وقتی برات شکستم

یخ زده بود شاخه گلم تو دستم

کجا بودی وقتی غریبی و درد

داشت من تنها رو دیونه می کرد

کجا بودی وقتی تو رو می خواستم

که دستات اروم بشینه تو دستم

کجا بودی وقتی که گریه کردم

از تو به آسمون گلایه کردم

کجا بودی وقتی کنار عکسات

شبا نشستم به هوای چشمات

کجا بودی تو لحظه نیازم

وقتی می خواستم دنیامو بسازم

کجا بودی ببینی من می سوزم

عین چشات سیاهه رنگ و روزم

کجا بودی تشنه چشمات بودم

نبودی من عاشق دنیات بودم

کجا بودی وقتی دیوونت بودم

وقتی که بیقرار شونت بودم

نبودی پیش من بی ستاره

ترک می خورد دلم با یه اشاره

کجا بودی وقتی که پرپر شدم

سوختم و از غمت خاکستر شدم

سرزنشای مردمو شنیدم

هر چی که باورت نمی شه دیدم

کجا بودی ببینی خستگیمو

آب شدن شمعای زندگیمو

همه سراغ تورو می گرفتن

زیر لبی یه چیزایی میگفتن

می خندیدم اما تنم می لرزید

کجا بودی وقتی چشام می ترسید

کجا بودی وقتی دعای داغم

می زد به سقف کوچیک اتاقم

کجا بودی ببینی آبروم مُرد

اما به خاطر چشات قسم خورد

وقتی که این بازیارو می کردی

من می دونستم داری برمی گردی

بگو هنوز دوسم داری با منی

بگو محاله قلبمو بشکنی

غم نبودنت مث آتیشه

تو این دو خط ترانه جا نمی شه


نرم نرمک میرسد اینک بهار

شاخه ها شسته،باران خورده،پاک

آسمانه آبی و ابری سپید

برگ های سبز بید

عطر نرگس رقص باد

نغمه ی شوق پرستو های شاد

خلوت گرم کبوتر های مست...

نرم نرمک میرسد اینک بهار

خوش به حال روزگار!

خوش به حال چشمه ها و دشت ها

خوش به حال دانه ها وسبزه ها

خوش به حال غنچه های نیمه باز

خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز

خوش به حال جام لبریز از شراب

خوش به حاله آفتاب

ای دل من،گر چه در این روزگار

جامه ی رنگین نمی پوشی به کام،

باده ی رنگین نمیبینی به جام

نقل سبزه در میان سفره نیست

جامت،از آن می که می باید تهی است

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم!

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ،

هفت رنگش میشود هفتاد رنگ!


بهار آمد

با سلام وعرض تبریک به همه دوستان خوب و عزیزم

امیدوارم سال 1389 خورشیدی سالی خوب و خوش به همراه برکت و سلامتی برای شما وخانواده محترمتان باشد و خواسته هایتان با حکمت خداوند متعال همراه گردد.


به کوروش چه خواهیم گفت؟

به کوروش چه خواهیم گفت؟

اگر سر بر آرد ز خاک

اگر باز پرسد ز ما

چه شد دین زرتشت پاک

چه شد ملک ایران زمین

کجایند مردان این سرزمین

به کوروش چه خواهیم گفت؟

اگر دید و پرسید از حال ما

چه کردید بُرنده شمشیر خوش دستتان

کجایند میران سر مستتان

چه آمد سر خوی ایران پرستی

چه کردید با کیش یزدان پرستی

به شمشیر حق ، نیست دستی!!

که بر تخت شاهی نشسته ؟

چرا پشت شیران شکسته ؟

در ایران زمین شاه ظالم کجاست؟

هوا خواه آزادگی ،

پس چرا بی صداست؟

چرا خامش و غم پرستید، های

کمر را به همت نبستید، های

چرا اینچنین زار و گریان شدید

سر سفره خویش مهمان شدید

چه شد عِرق میهن پرستیتان

چه شد غیرت و شور و مستیتان

سواران بی باک ما را چه شد

ستوران چالاک ما را چه شد

چرا مُلک تاراج می شود

جوانمرد محتاج می شود

چرا جشنهامان شد عزا

در آتشکده نیست بانگ دعا

چرا حال ایران زمین نا خوش است

چرا دشمنش اینچنین سر کش است

چرا بوی آزادگی نیست، وای

بگو دشمن میهنم کیست، های

بگو کیست این ناپاک مرد

که بر تخت من اینچنین تکیه کرد

که تا غیرتم باز جوش آورد

ز گورم صدای خروش آورد

به کوروش چه خواهیم گفت؟

اگر سر بر آرد ز خاک


آی جماعت، چطوره احوال‌تون؟

آی جماعت، چطوره احوال‌تون؟

چی مونده از صفای پارسال‌تون؟

نگین فلانی از لطیفه خسته است

خداگواهه من دلم شکسته است

با خنده شماس که جون می‌گیرم

برای تک‌تک شما می‌میرم

حتی اگه فقیر و بی‌پول باشید

دلم می‌خواد که شاد و شنگول باشید

خونه‌هاتون چرا خوش‌آب و رنگ نیست؟

چی‌شده؟ خنده‌تون چرا قشنگ نیست؟

حرفهای گریه‌دار نمی‌پسندین؟

می‌خواین یه جوک بگم کمی بخندین؟

خوشا به حال اون که تو محله‌ش

هوای عاشقی زده به کله‌ش

کسی که قلبش اتصالی داره

می‌دونه عاشقی چه حالی داره

با این که سخته، بازدلنشینه

تپش، تپش، وای‌از تپش همینه

رد وبدل که شد نگاه اول

بیرون میاد از سینه آه اول

دل می‌گه هرچی‌بش بگی فوتینا

خواب و خوراک و زندگی فوتینا

عاشق شدن شیدایی داره والا

خاطرخواهی رسوایی داره والا

وقتی طرف توکوچه پیدا می‌شه

توی دلت یه باره غوغا می‌شه

آرزوهات خیلی دورن انگاری

توی دلت، رخت می‌شون انگاری

صدای قلبت اون قدر بلنده

که دلبرت می‌شنوه و می‌خنده

دین و مرام و اعتقادت می‌ره

اون که می‌خواستی بگی، یادت می‌ره

می‌خوای بگی: فدات بشم الهی؟

می‌گی که: خیلی مونده تا سه‌راهی!

می‌خوای بگی: عاشقتم عزیزم؟

می‌گی که: من عاعاعاعا، چیچیزم!

می‌خوای بگی: بیام به خواستگاری؟

می‌گی: هوای خوبی داره ساری!

کوزه ضربه دیده بی‌ترک نیست

حال طرف هم از تو بهترک نیست

می‌خواد بگه، برات می‌میرم اصغر!

می‌گه تمنا می‌کنم برادر!

می‌خواد بگه: بیا به خواستگاریم

می‌گه که: ما پلاک شصت وچاریم

اول عشق و عاشقی نگاهه

نگاه مثل آب زیرکاهه

بین شماها عشقو می‌شه فهمید

از تونگاها، عشقو می‌شه‌ فهمید

عشق، اخوی، آتیش زیردیگه

نگاه آدم که دروغ نمی‌گه

نگاه می‌گه: عاشقتم به مولا

به قلب من خوش‌اومدی،‌بفرما


ای جماعت، چطوره حالات‌تون

ای جماعت، چطوره حالات‌تون

قربون اون فهم و کمالات‌تون

گردنتون پیش کسی خم‌نشه

از سربنده، سایه‌تون کم‌نشه

راز و نیاز و بندگی‌تون درست

حساب کتاب زندگی‌تون درست

بنده می‌شم غلام دربست‌تون

پیش کسی دراز نشه دست‌تون

از لب‌تون خنده فراری نشه

خدا نکرده، اشکی جاری نشه

باز، یه هوا دلم گرفته امروز

جون شما، دلم گرفته امروز

راست و حسینی‌ش، نمی‌دونم چرا

بینی و بینی‌ش، نمی‌دونم چرا

خلافامون از سراختلاف نیست

خلاف خلافه، توش خطا خلاف نیست

فرقی نداره دیگه شهر و روستا

حال نمی‌دن، مثل قدیما، دوستا

شاپرک‌ها به نیش مجهز شدن

غریب گزا هم آشناگز شدن

تنگ غروب، که شهر پرشد از رپ

ما موندیم و یه کوچه علی چپ

خورشیده می‌نشست که ما پاشدیم

رفتیم و گم شدیم و پیدا شدیم

رفتیم و چرخی دور میدون زدیم

ماه که در اومد، به بیابون زدیم

آخ که بیابون چه شبایی داره

شب تو بیابون چه صفایی داره

شب تو بیابون خدا بساط کن

اون جا بشین با خودت اختلاط کن

دل که نلرزه، جز یه مشت گل نیست

دلی که توش غصه نباشه، دل نیست

این در و اون در زدناش قشنگه

به سیم آخر زدناش قشنگه

دلم گرفته بود وغصه داشتم

منم براش سنگ تموم گذاشتم

نصفه شبی،‌به کوه تکیه کردم

نشستم و تا صبح گریه کردم

روضه و مدرک نمی‌خواد که گریه

دستک و دنبک نمی‌خواد که گریه

رولب‌مون همیشه خنده پیداست

می‌خندیم،‌اما دل‌مون کربلاست

ساعت الان حدود چهار و نیمه

غصه نخور دادش، خدا کریمه

شعرم اگه سست و شکسته بسته است

سرزنشم نکن، دلم شکسته است

جیک‌جیک مستونم که بود برادر

فکر زمستونم نبود برادر

تا که میفته دندون‌های شیری

روی سرت می‌شینه برف پیری

کمیسیون مرگ می‌شه تشکیل

درو می‌شن بزرگترای فامیل

از جمع بچه‌ها، بیرون باید رفت

مجلس ختم این و اون باید رفت

یه دفعه، همکلاسی‌ها پیر می‌شن

همبازی‌ها پیر و زمین‌گیر می‌شن

الک دولک، الاکلنگ و تیشه

تو ذهن آدما عتیقه می‌شه

لی‌لی و گرگم به هوا، دریغا

قایم باشک تو کوچه‌ها، دریغا

رمق نمونده تا بریم صبح زود

پیاده تا امامزاده داود

بی‌حرمتی با معرفت درافتاد

یه باره نسل لوطی‌ها ورافتاد

توی تنور خونه‌ها کلوچه‌

بوی پیاز داغ توی کوچه

چطور شد؟ تموم شد، کجا رفت؟

مثل پرنده پر زد و هوا رفت

سرزده آفتاب از پشت بوم

ما موندیم و یه قصه ناتموم

بازم همون دوره بی‌سواتی

قربون اون حرفای عشق لاتی

قربون اون مخلصتم، فداتم

قربون اون من خاک زیرپاتم

قربون اون حافظ روی تاقچه

قربون حسن  و یوسف تو باغچه

قربون مردمی که مردم بودن

اهل صفا، اهل تبسم بودن

قربون اون دوره تردماغی

قربون اون تصنیف کوچه‌باغی

قربون دوره‌ای که خوش‌بینی بود

تار سبیل‌ها چک تضمینی بود

مردای ناب و اهل دل نداره

شهری که بوی کاهگل نداره

بوی خوش کباب و نون سنگک

عطر اقاقیا و یاس و پیچک

بوی گلاب و بوی دود اسفند

جمع قشنگ اشک شوق و لبخند

بوی خیار تازه،‌توی ایوون

تو سفره‌ای پر از پنیر و ریحون

بوی سلام گرم مرد خونه

تو حوض خونه، رقص هندوونه

بوی خوش کتاب‌های کاهی

تو امتحان کتبی و شفاهی

قدم زدن تو مرز خواب و رؤیا

خدا، خدا، خدا، خدا، خدایا!


جنگل شی

کـجــای ایـن جــنـگـل شــب

پنهون می شی خورشیدکم

پشـت کدوم ســد ســکـوت

پـر مـی کــشــی چــکـاوکم

چرا بـه من شک می کنی

مـن کـه مـنـــم بـرای تــو

لبـریـزم از عـشــق تــو و

سـرشــارم از هــوای تــو

دسـت کدوم غزل بـدم

نـبــض دل عـاشـقـمـو

پشت کدوم بهانه باز

پنهون کنم هق هقـمو

گـریه نمی کنم نـــرو

آه نمی کـشـم بشین

حرف نمی زنـم بمـون

بغض نمی کنم ببیـن

سفر نکن خورشیدکم

ترک نکن منو نرو

نبودنت مرگه منه

راهییه این سفر نشو

نزار که عشق من و تو

اینجا به آخر برسه

بری تو و مرگ منم

رفتن تو سر برسه

نـوازشــم کــن و بـبـیــن

عشق می ریزه از صدام

صدام کــن و ببـین که باز

غنچه می دن تـرانه هام

اگر چه من به چـشـم تو

کمـم قـدیمی ام گمـم

آتشـفشـان عـشـقـمـو

دریـــای پــر تـلاطــمــم

حاصل عمر گابریل گارسیا

• در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند و گاهی اوقات پدران هم. 
• در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود.
• در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته، محروم می کند.
• در 30 سالگی پی بردم که قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن.
• در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد ؛ بلکه چیزی است که خود می سازد.
• در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم.
• در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند.
• در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بدترین دشمن وی است.
• در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.
• در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.
• در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز، باید بعد از خوردن آنچه لازم است، آنچه را نیز که میل دارد بخورد.
• در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارت های خوب نیست؛ بلکه خوب بازی کردن با کارت های بد است.
• در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است، به رشد و کمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است، دچار آفت می شود.
• در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است.
• در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست

منیژه خاتون

حضور حضرت منیژه خاتون

چطوره حال بچه گربه‌هاتون؟

برای اون دهان و چشم و ابرو

همیشه بنده بوده‌ام دعاگو

زبس که رفته عشق، توی قلبم

نوشتم اسمتونو روی قلبم

خداگواهه تا شما نیایین

از تو گلوم، غذا نمی‌ره پایین

شباهمه‌ش یادشما می‌کنم

می‌رم به آسمون نیگا می‌کنم

شما رومثل ماه می‌کشم‌ هی

شباهمیشه آه می‌کشم هی

کسی خبر نداره از قضایا

نه جی‌جی و نه مامی و نه پاپا

به جای ماریاکری و گوگوش

نوارگریه‌دار می‌کنم گوش

قشنگترین پیرهنتو تنت کن

تاج سرسروری تو سرت کن

چشماتو مست کن همه‌جا رو بشکن

الا دل ساده و عاشق من...

دلم می‌خواد که از سرمحبت

به عشق من بدین جواب مثبت

بگین بله وگرنه دلگیر میشم

تو زندگی دچار تأخیر می‌شم

اگرجواب نه بیاد تو نامه‌ت

خلاصه قهر، قهر تا قیامت!

فدای اون که نه ،نمی‌گه، می‌شم

عاشق یک دختر ،دیگه می‌شم

تو بی‌لیاقتی اگر بگی نه

اِند حماقتی اگر بگی نه

ببین تو آینه، آخه این چه ریخته؟

مثل تو صدتا توی کوچه ریخته!

تو خانمی؟ تو خوشگلی؟ چه حرفا...

حرف زیادنزن، برو بینیم بابا....

کـــاریــــــــکلماتـــــــور

از تولدم فقط موهای سفیدم را بیاد دارم که رنگش به مرور زمان به فلفل نمکی گرایید و حالیکه این سطور را رقم می زنم یکدست سیاه شده است .

 …………………………………………………….

 از هفت سالگی به مدرسه رفتم . خوب یادم می آید زنگهای دیکته وقتی ( جا ) می انداختم کیفم را زیر سرم می گذاشتم و در آن ( جا ) آسوده به خواب عمیق فرو می رفتم .

 …………………………………………………….

 دوره دبستان و دبیرستان سپری شد و چون عقل معاشم ضعیف بود به همین جهت رشته اقتصاد دانشکده حقوق را برای ادامه تحصیل انتخاب کردم و به پایان رساندم . ولی متاسفانه نتیجه کاملاً عکس آن بود که انتظارش را داشتم .

 …………………………………………………….

 در دوره تحصیل به علت وضع خراب مالی ناگزیر بودم خود نویسم را از سیاهی شب پر کنم و روزی که می خواستم به مجلس ختم یکی از همکلاسی هایم بروم به علت نداشتن لباس تیره ناگزیر شدم سایه ام را راهی مجلس کنم , زیرا هنوز به این مرحله از تکامل نرسیده بودم که با سیاهی شب برای خودم لباس رسمی بدوزم و در جشن تولد ماه شرکت کنم .حالا که صحبت از جشن تولد به میان آمد بد نیست این را هم بدانید که چون تاریخ تولد جسم و روحم با هم فرق می کند , مجبورم سالی دو بار برای خودم جشن تولد بگیرم .

 …………………………………………………….

دردناکترین خاطره زندگیم موقعی اتفاق افتاد که داشتم به ماهی فکر می کردم ولی فراموش کردم به آب هم فکر کنم . در نتیجه ماهی فکرم در گذشت و مرا برای همیشه مصیبت زده باقی گذاشت .

…………………………………………………….

 بهترین منظره ای که در زندگی ام دیده ام در یک شب تابستانی بود که ماه از حرکت باز مانده بود و تمام ستاره ها جمع شده بودند و آن را هُل می دادند .

 …………………………………………………….

 چه افتخاری بالاتر از این که « دنده » هایم تمام اتوماتیک است .

 …………………………………………………….

 فواصل بین میله های قفس کاریکاتور آزادی است .

 ………………………………………………….

 در یک شب زمستانی که برف می آمد از سپیدی برف فهمیدم که سیاهی شب رنگ پس نمی دهد .

 …………………………………….

 برای گربه تحقیر آمیز است که با مرگ موش خودکشی کند .

 …………………………………………………….

 اول ضد یخ به داخل کاسه سرم می ریزم بعد به قطب شمال فکر می کنم .

 …………………………………………………….

 اگر میله قفس بودم روز به روز لاغرتر می شدم تا پرنده بتواند به افق دور پرواز کند .

…………………………………………………….

 به محض اینکه چشمم به عزرائیل افتاد , خود را به مردن زدم .

 …………………………………………………….

 ماهی داخل تُنگ , به گربه ای که از کنارش عبور می کند « بفرما » میزند .

…………………………………………………….

 پرنده اگر یک عمر هم در قفس اسیر بماند , آزادی را فراموش نمی کند .

 ……………………………………………………

 عنکبوت مهربان با تارش برای مگس پولیور می بافت .

 …………………………………………………….

گلبولهای سفید و قرمز خونم با قلبم والیبال بازی می کنند .

 …………………………………………………….

 این اخطار در پارک شهر جلب نظرم کرد : « زنبور عسل عزیز , این گل مال شماست . لطفا شیره آن را بمکید . » .

 …………………………………………………….

 تمام مردم دنیا با یک زبان سکوت می کنند .

 …………………………………………………….

 مهاجرت فواره چند لحظه بیشتر طول نمی کشد .

 …………………………………………………….

 آنقدر سطح فکردم بالاست که حتی مغزم به آن دسترسی ندارد .

 …………………………………………………….

آنقدر آرام صحبت می کنم که ناگزیرم برای شنیدن حرفهایم استراق سمع کنم .

 …………………………………………………….

 سلام تا خداحافظی عمر می کند.


آدمیزاد

 دوران کودکی:

کودک: عروسکی که واشرش همیشه نشتی دارد و هیچ جوری نمی شود صدای بلندگو دزدگیرش را کم کرد...

دوران نوجوانی:

نوجوان: هنوز پاسپورت خروج از کودکی به اون ندادند و مدام از سرزمین جوانی دیپورتشمی کنند...مسافر قاچاقی سرزمین جوانی

دوران جوانی:

آدامس : تنها چیزی که توی دهان خانم ها بند می شود

بوسه : تصادفی که فقط یک سیلی به آدم ضرر می زند

دست : عضوی که در سینما نزد صاحبش بند نمی شود

جیگر: قبلا به سیخ می کشیدند حالا به لب

بیست سالگی : دورانی که پسر ها دنبال معشوقه می گردند دختر ها دنبال شوهر

سرباز: محکومی که تفهیم اتهام نشده

مرد مجرد : کسی که هنوز عیوبی دارد که خود نمی داند

عشق : دردسری که برای فراموش کردن آن باید عشق تازه تری پیدا کرد

ازدواج : قمار زندگی است

دوران میانسالی:

اوراقچی : تنها موجودی که زنها را بهترین رانندگان دنیا میداند

 خسیس : کسی که وقتی خانه اش آتش می گیرد برای اینکه پول تلفن ندهد تا اداره آتش نشانی بدود

خوش بین : مردی که تصور کند وقتی زنی پای تلفن خداحافظی کند گوشی را خواهد گذاشت

چوب: وسیله ای که می توانیم لای چرخ دیگران بگذاریم

 هالو : شوهری که دستکش ظرفشویی را بجای اندازه دست خودش اندازه دست زنش بخرد

مادر زن ایده ال: فقط این یک جنس قلم خدا نیافریده مابقی موجود است.

جراحی زیبایی: انجام صافکاری و روغنکاری اتوکشی پوست.....رنگرزی مو... ناخنمصنوعی..لنز چشم مصنوعی دست مصنوعی ای بدو حراجه 

دوران پیری:

زوج ایده آل : شوهر کر و زن لال

 آدم پیر: آدمی که مداوم باید برای تعمیرات اساسی مراجعه کند ....این ساختمان در درست تعمیر است.

مرگ: پایان فیلم زندگی با اهنگ گریه وزاری به کارگردانی حضرت عزراییل

گریه: رودخانه ای که از چشم می آید و از زیر پل ابرو عبور می کند

وارث:دزد قانونی که تحت تعقیب پلیس قرار نمی گیرد

قبرستان: محل ادمهای اسقاط شده